ناصرخسرو » خوان الاخوان » بخش ۱۳ - صف نهم

بباید دانستن که تمامی دانش و توانائی و حکمت مر آفریدگار راست. و دلیل بر راستی، این دعوی از دو رویست: یکی از کتاب خدای و دیگر از روی عقل. اما دلیل از کتاب خدای آنست که بسیار جای همی گوید قوله « والله حکیم علیم» و بسیار جای همی گوید « والله علی کل شیء قدیر» گوید: خدای بر هر چیزی قادرست. و دلیل از روی عقل آنست که ما مر خویشتن را دانا وتوانا و با حکمت همی یابیم بر اندازه و اندر مردم این فضیلتها را بمرتبت همی بینیم، و یکی از ما از دیگری دانا و تواناترست، دانیم که این جزء هاست از آن کل که تمامی دانش و توانایی و حکمت او راست، پس گفتیم که کل این جزء های علم و قدرت و حکمت مر پدید آرنده این جزء ها راست اندرین عالم، و چون مرین جزء ها را اندرین عالم یافتیم دانستیم که کل علم و قدرت و حکمت مر آفریدگار این عالم راست. چون درست شد که دانش و توانایی و حکمت مر آفریگار راست بتمامی لازم آید که مراد او اندر آفرینش عالم همه نیکی و صلاح و راستی است بغایه الغایات، از بهر آنکه بدی و زشتی و فساد و کژی از نادانی و عاجزی آید و این چیزها از آفریدگار دور است، و همه دانایان از علم شریعت گویند: که بعلم الهی غرض آفریدگار عالم از آفرینش این عالم مردم است. و چون مردم این صورت جسمی است با نفس سخن گوی بهم و باز بمرگ ایشان از یکدیگر جدا شوند،دلیل همی کند که غرض آفریدگار ازین عالم نه این صورت جسمی بود که ویران شد بل صورتی دیگر بود که بمیانجی آن صورت جسمی تمام شد و بحاصل آمد. و گرنه چنین بودی آفرینش صورت مردم باطل بودی و آفرینش که باطل شد و زو چیز بحاصل نامد بازی باشد، و بازی از آفریدگار دورست چنانکه همی گوید قوله « افحسبتم اننا خلقناکم عبثا و انکم الینا لا ترجعون» همی گوید: بر روی زلیفن که پنداشتید که شما را ببازی آفریدیم و شما را بسوی ما باز نگردانند؟ پس گوئیم که مراد آفریدگار اندر آفرینش مردم همه نیکویی و خیرست. و دلیل بر درستی، این دعوی آنست که مر جسد مردم را پذیرای نیک و بد آفرید چون درستی و بیماری و راحت و رنج و خوشی و درد و پدید آمدن و نیست شدن و عقل داد مرورا تا این مخالفان را بشناسد و بهتر را از بدتر بداند و راحت را بر رنج بگزیند. و چون مر جسد مردم را چنان آفرید که مرین مخالفان را که یاد کرده شد تواند پذیرفتن و اندر نفس او عقل نهاد که مرین مخالفانرا بشناسد، این یک حکمت بزرگ بود که اندر آفرینش مردم نهاد. و دیگر حکمت آن بود که نفس مردم را حواس داد و توانایی داد بر کاربستن خیر و شر مرورا، و این نیز پذیرای مخالفان آمد همچون جسد، از بهر آنک جسد گوهری کثیف بود و نفس گوهری لطیف است و بحکم گوهری با یکدیگر سازوار آمدند، و بحکم لطافت و کثافت یکدیگر را مخالف آمدند تا غرض از آفرینش پدید آمد بر مثال پدید آمدن فرزند از نر و ماده که بروی جسد ظاهر نر و ماده مر یکدیگر را مخالفند و بباطن مر یکدیگرا موافقند ( چنانک آن اندر کتاب « مصباح که پیش از این کتاب مران را تألیف کردیم گفته شدست) و شناسای خیر و شر تانیکی و صلاح بیلفنجد و بدی و فساد را دست باز دارد تا بدین روی مر نفس را صورت ابدی پیدا آید، بلک بودش او از آن باشد، و آنرا خدای اندر قرآن «نشاط الاخره) خواندست و بباید دانستن که چون مر جسم را صورت پیدا آید بدان صورت بشناسندش و چون مر نفس را صورت پیدا آرد بدان صورت بشناسد مر چیزها را، و صورت نیکو مر جسد را آن باشد که سوی بینندگان بچشم سر نیکو نماید، و صورت نیکو مر نفس را آن باشد که چیزهای نیکو داند و نیکی گزیند وسوی دانایان نیکون باشد، و چون نفس از همه بدیها دور شود بغایت نیکویی رسد، چنانک چون جسم از همه عیبها دور باشد بغایت خوبی باشد، و چون جسم فانیست نیکویی فانی شود و نفس که باقیست نیکویی او باقی باشد. پس صورت نفس که دوم آفرینش است غایت مراد آفریدگارست از بهرآنکه مرورا فساد نیست، و چون صورت نفس بخیر و براستی افتد بغایت شرف رسد و چون بناراستی و شر افتد بغایت فرومایگی باشد. پس ازین روی لازم آید که امید دادن آفریدگار مر نفسها را وطاعت داشتن ایشان بغایت امیدها باشد، و آن بهشت است که غایت آرزوی نفوس است، و همچنین باید که هم کردن آفریدگار مرنفسها را و معصیت که زیشان آید بغایت دشواری و رنج باشد، و آن دوزخ فرودین است که گسسته شدن راحتها و شادیها است، و این دو آفرینش را خدای تعالی اندر قرآن یاد کرد تا خردمندان بدانند که بودش دوم مراد آفریدگار است نه بودش نخستین، چنانک فرمود قوله « قل سیروا فی الارض فانظروا کیف بدأ الخلق ثم الهد ینشی ء النشأه الاخره»، گفت: بگوی که بروید اندر زمین بنگرید که چگونه آغاز کرد خدای آفرینش را پس خدای بیافرید آفرینشی دیگر باز پسین. و تأویل رفتن اندر زمین طلب کردن علم دعوت است که قرارهای نفوس بر علم دعوت است چنانک قرار جسم را بر زمین است. و تأویل« نگریستن بآفرینش نخستین چگونه بود تا دیگر آفرینش را ازو بدانی» آنست که از زمین هرچه پدیدار آید از نبات که آغاز نفسها اوست آنچ ازو باول پیدا آید نه آن باشد، بل که آنچ باز پس پدید آید مراد از آن نبات آن باشد، از بهرآنک از هر نباتی نخست برگ و شاخ پدید و بآخر بار پدید آید، و غرض از درخت نه برگ و شاخ باشد بلکه بار باشد، پس ما را همی فرماید ایزد تعالی نگریستن اندر حال آنچ از زمین پدید آید تا بدانیم که مراد از آفرینش نه جسد است بلک نفس است، و جسد مر نفس را بر مثالی پلی است که نفس برو ازین عالم بگذرد، برمثالی کسی کز آبی بر پلی بگذرد. و گواهی دهد بر درستی این قول آنچ رسول مصطفی صلی الله علیه و آله فرمود: « الدنیا قنطره فاعبروها و لاتعمروها» گفت: این جهان پلی است بگذرید برو و آبادان مکنیدش. و هر کجا اندر قرآن دنیا را یاد کند بدان مرین جهانرا خواهد و جسد مردم را و ظاهر شریعت را، و هرکجا مر آخرت را یاد کند بدان مران جهانرا خواهد و مر نفس مردم را و تأویل را، پس ایزد تعالی صلاح جسد مردم را طعام و شراب و پوشش و برنشست و دیگر منافع پدید آورد، و صلاح نفس مردم را دین و علم و عمل فرمود، و بهر رویی حجت بر مردم لازم کرده، اما حجت بجسد بر مردم آن لازم کرد که او را اندامهای تمام داد وذی بهانه گردانیدش اندر حاصل کردن آنچ جسد او را بدان حاجت است، از بهر آنکه نعمتها از خوردنی و آشامیدنی و پوشیدنی و بر نشستنی و خانه و جز آن مرورا یافته کرد اندرین عالم و روی آن پیدا کرد که چگونه باید دست آوردن تا حلال باشد، اما حجت بنفس بر مردم آن لازم کرد که او را عقل در یابنده داد که گوهر او آنست که اختیار نیکو کند و از زشتی دور باشد و نیکو کار را دوست دارد و از بد کردار بگریزد و او را دشمن بدارد، و بدین هر دو روی حجت خدای بر مردم لازم شد، و عقل حجت خدای است برخلق اندر آفرینش؛ و حجت دوم از خدای رسول اوست سوی مردم که بیاید و عقل که اندر آفرینش مردم بقوت است برو راند و سوی فعل بیرون آرد، و باز نماید که بدین دو روی شکر آفریدگار بر مردم واجب است و از ناسپاسی کردن دور بودن بر مردم لازم است، چنانک خدای تعالی همی گوید قوله: « لئن شکرتم لازیدنکم و لئن کفرتم ان عذابی لشدید.» گفت: اگر شکر کنید در نعمت شما زیادت کنم و گر کفران آرید یعنی که ناسپاسی کنید عذاب من سخت است. و اندر گوهر عقل بی تعلیم خود شکر کردن مر دهنده نعمت را موجود است، و لکن چگونگی شکر آفریدگار اندر گوهر عقل غریزی موجود نیست، پس رسولان از بهر باز نمودن چگونگی شکر آفریدگار بایستند ازو سوی آفریدگار او، و مثل این حال چنانست که مهتری باشد نیکوکار و بخشنده و کهتران بسیار دارد و آن کهتران هر کسی براندازه خویش دانند که شکر آن مهتر بریشان فریضه است ولکن ندانند که چگونه شکر باید کردن تا مرآن مهتر را پسند افتد، پس از جمله کهتران آن مهتر یکی باشد که بدو نزدیک باشد و بداند که خشنودی، آن مهتر اندر چیست، اندر گفتارست یا اندر کردار یا اندر هر دو، و مر آن کهتران را باز نماید که خشنودی، مهتر اندر چیست که شما چاکران برین دو شکر توانایی دارید، و چون آن کهتر خاص مر دیگر کهتران را بیاگاهند که شکر مهتر خویش چگونه کنید آن وقت شکر از حد جواز- اعنی روا بودن- بحد واجبی آمده باشد، و تا رسول نیامده بود اندر عقل روا همی بود شکر آفریدگار کردن، و چون چگونگی شکر پدید آمد بگفتار رسول آن وقت واجب گشت شکر کردن. پس دست باز نداشتن شکر آفریدگار سپس از واجب شدن از عبادت و صلاح و خیر است، و دست بازداشتن شکر ناسپاسی و فساد و شر است و باطل کردن آفرینش است هم بجسم و هم بنفس، از بهر آنک جسم مردم چنانک گفتیم پذیرای رنج و راحت و خوشی و درد از بهر آن باشد تا بهتری گزیند، و از بدی باز باشد، و نفس مردم توانا بر بدی و نیکی باشد، و شناسایی هر دو از بهر آن آمد تا خویشتن را بهتر اختیار کند. و چون مردم با این دو حجت که برو لازم گشته است سوی فساد و شر و بدی میل کند مر آفریدگار خویش را مخالف شده باشد و مر حاکمی را که خدای برو گماشته است و آن عقل است دروغ زن کرده باشد، و چون از خیر و صلاح روی بگرداند و سوی شر و فساد آید مراد آفریدگار که غایت مرادهاست باطل کرده باشد، و از بهشت که نعمت او بی نهایت است سوی دوزخ آمده باشد که رنج او بغایت غایت است. هر که خیر و صلاح را گرفت از شر و فساد دور ماند همچنانک هر که خوشی و آسانی یافت از درد و رنج رسته شد. و نیز مرین را قسم سدیگر نیست چنانک رسول مصطفی صلی الله علیه و آله گفت، « فوالذی نفس محمد بیده لیس بعد الموت غیر الجنه او النار» گفت و سوگند خورد: بدان کس که نفس محمد بدست اوست که نیست پس از مرگ جز بهشت یا آتش. و نیز گوئیم: که چون غرض آفریدگار بآفرینش عالم جسمانی روحانی پدید آوردن صورت زنده نامیرنده دانا بود، و بنخستین آفرینش ازین عالم صورت ابدی بحاصل نیامد، چنانک از خاک خرمای رسیده بر نیاید بل که نخست درخت برآید که خرماست اندر قوت و از آن درخت خرما بیرون آید. پس گوئیم که زین عالم مرده مردم زنده مردنی پدید آید و از مردم صورت نفسانی زنده نامیرنده پدید آید، آن نخستین آفرینش بمیانجی لطائف جسمانی بود که ناطقان و اساسان و امامانند. پس جسد این جهانی است محسوس و نفسانی و نفس آن جهانی است معقول و باقی. و ایزد تعالی مردم را پذیرای خوشی و درد گردانید هم بجسم و هم بنفس، و درد و خوشی جسمانی بیماری و تندرستی است. و بیماری بدو بخش است: یکی بخش آنست کز اندرون جسد خیزد چون غلبه کردن طبیعتی بر دیگری یا فساد اندامی از اندامها درونی، و دیگر بخشش آنست که بیرون جسد افتد چون سرما و گرما و ریش و زخم، برابر هر دردی آسانی هست و برابر هر بیماری درستی ای هست. و درد و خوشی، نفسانی نیز بدو بخش است: چون انده و شادی و خشم و خشنودی و پشیمانی و خرمی و کام و ناکام، و این درد مر نفس را نیز همچنانست که مر جسم را از بیرون و اندرون، آنچ از بیرونست چون اندوه است کز دانستن علمی رسیدش، و آنچ از اندرون است چون اندوه است کزنادانستن علمی رسدش. و راحتش نیز هم بدو بخش است برین قیاس، و مردم را از راحت و درد جسدانی کز حد در گذشته افتد مرگ جسدانی افتد، چنانک اگر بجسد دردی سخت یابداز زخمی یا از دردی کز غلبه اخلاط باشد روح او از کالبد جدا شود، همچنین اگر راحتی سخت رسدش از خوردن خوش یا آشامیدن بافراط یا از جماع بی روی نیز مرگ باشدش. و آن بدان سبب باشد که گرمی طبیعتی که مردم بدان زنده است بفسرد یا سخت بگدازد تا مردم هلاک شود. همچنین به رد و آسانی، نفسانی نیز مردم را هلاک باشد. و چون کسی که او را غمی سخت رسد ناگاه و حرارت غریزی او بمرکز دل فراز آید و بسبب جمله گشتن حرارت سوخته شود و آن را فسردن حرارت خوانند، و اگر کسی را شادی بی اندازه بیک بار بی هیچ مقدمه ای فراز رسد وزان گشاده گشتن حرارت باشد و پراکندن از جای خویش تا مردم بمیرد و آنرا تحلیل خوانند. پس درد و راحت جسمانی همچون جسم گذرنده و عارضی است، و درد و راحت نفسانی چون نفس باقی است و جوهری و بی زوال، و نیز مردم را بجسد سوختن افتد بآتش طبیعی همچنین نفس را نیز سوختن افتد بغم و حسرت. و گر کسی را بجسد اندر آتش طبیعی افکنند گوید مرا در آتش افکندی و بسوختی و گر سخنی گویندش که او را از آن غمی سخت آید گوید مرا بر آتش نهادی وبسوختی بدین سخن که گفتی یا بدین کار که کردی، پس آتش نهادی و بسوختی بدین سخن که گفتی یا بدین کار که کردی،پس آتش اندیشه باقی است چنانک نفس باقی است که هرگز نمیرد. و گواه است بر این قول خدای تعالی که گفت قوله، « کلا لینبذن فی الحطمه و ما ادراک الحطمه نارالله الموقده التی تطلع علی الافئده» گفت: اندر افکندش بدوزخ و توجه دانی ای محمد که دوزخ چیست آتش خدای است افروخته آنک او بردلها جاکول شود. تأویلش آنست که آتش که بر دل جاکول است مر دل را بسوزد و آتش که مر دل را بسوزد جز اندیشه و حسرت نیست، و دل بدین جای مر نفس عاقله را خواهد که او از نفسهای روینده و خورنده و گوینده هم بدان منزلت است که دل مردم از تن مردم است، و نفس عاقله سالار و پاسبان این نفسهاست همچنانک دل پاسبان و سالار تن است، و خدای تعالی همی گوید بر درستی، آنک مرنفس عاقله را همیخواهد قوله: « نزل به الروح الامین علی قلبک لتکون من المنذرین بلسن عربی مبین.» گفت: فرو فرستادیم جبرائیل را بقرآن بر دل تو ای محمد تا تو از ترسانندگان باشی بزبان تازی پیدا. و قلب دل باشد و بدل نه آن پاره گوشت همی خواهد بلک مر آن نفس عاقله را همی خواهد که بمرکز دل پیوسته است، و اندرسخن عرب چنین بسیارست که مر چیزی را بسبب همسایگی او با چیزی دیگر بنام آن همسایه اش بازخوانند، چنانک مر اشتر را راویه خوانندو باز مر آن مراده را که آب اندرو کنند بر پشت اشتر نیز راویه خوانند سبب آنک بر پشت آن شتر باشد که نام او راویه است. پس هر نفسی کز بدکرداری خویش از ین عالم با بیم و پشیمانی بیرون شود،آن درد و پشیمانی و بدکرداری جاودان با او بماند و آن عقوب او باشد، و هرنفسی کز نیکوکرداری خوبش با خرمی و شادی ازین عالم بیرون شود آن خرمی و راحت با او جاودان بماند و آن ثواب او باشد. پس گوئیم که رسولان خدای تعالی بدانچ گفتند آتش دوزخ هرگز نمیرد آتش روحانی عقلی را خواستند که مردم بدست باز داشتن از علم و عمل -اندرین جهان- پس مرگ جسمانی اندر آن افتد و جاوید معذب بماند، از بهر آنک نفس او مرعالم عقل را مخالف باشد بنادانی، خویش و مخالف ضعیف از مخالف قوی بعذاب رسد، ناچاره و بنعیم و لذت بهشت جاویدی که هرگز فنا نپذیرد لذات عقلانی را خواستند که مردم بدان رسد چون اندرین جهان بعلم و عمل بکوشد و مر شناخت معاد را و نفس خویش را بخیر و صلاح بپرورد تا چون بدان عالم رسد نفس او را با عالم عقلانی موافقت باشد، و موافق ضعیف از موافق قوی براحتی عظیم رسد، بر مثال کوزه آب که اندر دریای بزرگ ریزی و آن آب اندک بیاری آن آب بسیار قوی گردد و همان کار کردن گیرد که آن دریای بزرگ می کرد؛ ولکن مردم علم از آن راه تواند پذیرفتن که عادت او آن بوده باشد. و چون مردم جسدانی طبیعی بود بفعل آمده و عقلانی و نفسانی بود اندر حد قوت، پیغمبران علیهم السلام دانستند که ایشان علم آن عالم را که بر تر از طبیعت است نتواند اندر یافتن مگر از راهنمون کردن مر ایشان را بدانچ زیر طبیعت اندرست تا اندک اندک بدانستن آن و دلیل گرفتن از آن برچیزی که برتر از آنست بعلم عالم روحانی عقلانی رسند. پس هر یکی از رسولان مر خلق را از آن راه سن گفتند که مردم روزگار او دست در آن داشتند تا بریشان پذیرفتن آن آسانتر بود. و گواهی دهد بر درستی، این دعوی قول خدای تعالی که همی گوید قوله: « و ما أرسلنا من رسول الا بلسان قومه لیبین لهم» گفت: و نه فرستادیم هیچ رسولی مگر بزبان آن قوم او. و تأویل زبان بدین جای علم است از بهرآنکه گذرگاه علم بر زبانست و این نام علم بر زبان هم بدان سبب همسایگی راست کز پیش یاد کردیم، و فرستادن رسول سوی خلق تا از آن علم که خلق اندر آن باشند ایشان را سخن گوید حکمت آن بود تا علم ایشان اندر علم رسول ضعیف شود و عاجزی خلق پیدا آید و نگویند که او آن علم همی گوید که ما را اندر آن دست نیست و حریص شوند برآموختن فصاحت که معجز رسول مصطفی صلی الله علیه و آله بود و او مرفصیحان عرب را بدان عاجز کرد تا چون بظاهر آن رغبت کنند و بیاموزند و بباطن آن اندر رسند، بدلالت راه نمایان حق از فرزندان رسول علیه السلام باز نموده شد راههای عقلی، که خواست آفریدگار عالم اندر آفرینش عالم همه خیرست و هرکه بدکرداراست مخالف خدای است.