ناصرخسرو » جامع الحکمتین » بخش ۲۱ - اندر ازل و دیمومت و خلود و ابد

ازل همیشه و دیمومت و خلود و ابد

میان هر یک چون فرق کرد زیرک سار؟

بنزدیک فیلسوف ازلی حدیست. و گویند ازلی آنست که وجود او را علت نیست بلک موجودست بی علتی، و بر ضد این صفت محدث است و محدث آنست که مر وجود او را علت است. و گویند چو محدث حاضر است و آن این عالم ملون متحرک متجزی است، و لون‌ها و حرکت‌ها و جزوها او بر حدث او گواست پس لازم آید که صانع و موجد این ازلی، است و بودش او راعلت نیست، و مر او را نه لون است ونه حرکت و نه اجزا البته. و گفتند که اگر پیش از محدث موجودی نباشد کو علت محدث باشد، و مر وجود او را هیچ علت نباشد، محدث حاضر نشود، و چو محدث حاضرست لازم آیدصانعی ازلی که بقا او را نه اول است و نه آخر. و گفتند مر این نامها را از دیمومت و خلود و ابد و ازل همه یک معنی است. این سخن فلاسفه است‌اندرین معنی که سوال از آنست.

و اما جواب اهل تایید مر این سوالات را آنست که گفتند: میان ازل و ازلیت و ازلی فرق است، چنانک بمثل کسی گوید آهن و آهنی و آهنین، یا گوید خاک و خاکی و خاکین، و هر کسی داند که آهنی‌اندر آهن است. و آهنی میانجیست میان آهن و آهنین، چنانک فعل میانجیست میان فاعل و مفعول، ومفعولی مفعول بدان فعل است کزفاعل بدو رسد.پس همچنین ازلی بدان ازلیت ازلی است کز ازل بدو رسیده است.و ازلی مر عقل را گفتند که با ازلیت ازلی است، و اول موجودات اوست، و علت او بدو متحد است، و علت بقاء جوهر عقل است. و دهر کآن بقاء اوست ‌اندر افق اوست. و گفتند که دهر با عقل مع است یعنی با او برابر‌ست، و چنانک اگر نه باقی نه بقا، اگر نه عقل نه دهر؛ و اگر نیز نه نفس نه حرکت، و اگر نه حرکت نه زمان.

و ازل مر مبدع حق را گفتند که ازلیت بابداع ازو پدید آمد و ازلی بدان ازلیت ازلی باشد. و چنانک فعل را بذات خویش قیام نیست، بل پیش از آنک بمفعول رسد‌اندر فاعل باشد بی هیچ فرقی که میان او ومیان فاعل باشد، و سپس از آنک از فاعل پدید آید‌اندر مفعول باشد بی آنک از فاعل هیچ نقصانی شود ببیرون آمدن آن فعل ازو بل آن فعل از فاعل اثری باشد که مفعول بدان مفعول شود و قرار او‌اندر مفعول باشد؛ پس ازلیت کآن ابداع بود از مبدع حق کازلی است اثری بود که چون اثر پدید آمد ازلی بدو ازلی شد. و او‌اندر ازلی قرار گرفت بی آنک او جزوی بود از ازل بل اثری بود ازو سبحانه، همچنانک کتاب از کاتب اثری باشد که کتابت بدان اثر کتاب شود.

و دیمومت آنست که دایمی چیز دایم بدوست، و این لفظ از دوم و دوام همچو ازلی است از ازل، ولیکن دیمومت از ازلیت بمرتبت افزونترست، و دیمومت بمعنی دهرست، اعنی زندگی زنده دارنده ذات خویش، چنانک زمان زندگی چیزیست که زندگی او از دیگریست. پس دیمومت از تصریف لغت عرب چنان آمد که گوییم: دام یدوم دواما و دیمومه. و دیمومت از دوم همچو صیرورت است ازصیر. بر اهل لغت این پوشیده نیست.

و دیمومت میان اهل حکمت الهی دوام علت است و خلود درنگ چیزی است‌اندر جائی همیشه، و این لفظ بدان چیز قایم شود که درنگ مر او را باشد چنانک مر آن درنگ کننده را خالد گویند، چنانک خداء تعالی گفت‌اندر صفت کسی که او مومنی را بقصد بکشد که‌اندر آتش جاوید بماند، بدین آیت: قوله«و من یقتل مؤمنا متعمدا فجزاوه جهنم خالدا فیها و غضب الله علیه.» و مؤمنان را گفت بکارها نیک‌اندر بهشت جاوید باشید، و بدین آیت: قوله «خالدین فیها ابدا رضی الله عنهم و رضوا عنه»و دیگر جای گفت: مکافات دشمنان خدای آتش است که مر ایشان را‌اندرو سرای جاویدی است مکافات آنچ بنشانها ما منکر شدند، بدین آیت: قوله«ذلک جزاء اعداءالله النار لهم فیها دارالخلد جزا بما کانوا بآیاتنا یجحدون.»

و ابد بقاء بی آخر را گویند، چنانک ازل بقا بی اول را گویند. و هرچ ازلی باشد، هم او ابدی باشد از بهر آنک ازلی آن باشد که متغیر و منتقل و متبدل نباشد، و آنچ متغیر نباشد مر او را فنا نباشد، از بهر آنک تغیر از آثار فناست، و گرنه تغیر نه فناست، و چو نه فناست بقا باشد و آنچ فنا نپذیرد ابدی باشد یعنی بقاش را آخر نباشد.و گفتند: جوهر انسانی ابدی است، یعنی او را بقا بی آخر خواهد بودن و لیکن وجود او بی اول نیست. و گروهی از ثقات اهل تایید گفتند: جوهر نفس ازلی است، و اگر ازلی نبودی ابدی نشدی. این است جواب از سوالات ولله الحمد علی الکفایه.