همه جهان خود را با «منی» مضاف کنند
ابر چه او فتد این «من»؟ بگوی وریش مخار
تنست یا جان یا عقل یا روان که «من» است
و یا چو خلط شده اسب بود (و) مرد سوار؟
غلط شمرد کسی کو چنین گمانی برد
بسا سوار که بستن ندانداو شلوار
بسا کسا که همی «من» شمارد او خود را
به ذرهای نگراید که برکشی به عیار
این سوال نکوست و میان حکمااندر «منی» هر جانوری بخاصه مردم اختلاف (است). گروهی گفتند که مردم نفس ناطقه است، و گروهی گفتند مردم نفس و جسد هر دوست بدانچ حد مردم «زنده سخن گوی میرنده» نهادند، و اگر جسد را از مردم نشمردندی مردم را میرنده نگفتندی، از بهر آنک میرنده جسد است بجدا شدن نفس ازو. (و) هر خردمندی که بداند که جسد بچیزی دیگر زنده است نه بذات خویش، او بداند که آن چیز (که) جسد بدو زنده است، میرنده نیست بل همیشه زنده است؛ چنانک هر کسی بداند که آنچ بدو خاک تر شود هرگز خشک نشود، بل همیشه تر باشد.
پس فلاسفه گفتند که هر که گوید «من»، این قول بر جملگی ترکیب (جسد) و نفس افتد، هر چند باز همی گوید که بر من و جان من و دست و پای و سر من و مردی و سخاوت و حرکت و سخن من و جز آن، و این جزوها را همه ب «من» بجملگی خویش باز خوانند.و گفتند: این همچنانست که ما گوییم که نام «حیوان» و این بر جملگی جانوران افتد آنگاه گوییم: این مردم است و آن گاو و آن خر و آن مرغست و آن ماهی است و جز آن، و حیوان این همه است. وچنانک گوییم: قرص آفتاب و روشنایی آفتاب و گرمی و گردی آفتاب و جزآن، و آفتاب خود جز مجموع این معنی ها چیزی نیست.
پس گفتند: مردم همچنین مجموع جسد و نفساند با همه آلتها بکار. مر جسد را گوید: جسد منست؛ و جان را گوید: جان منست، و قول من چنین است، و هنر من چنین است. و این قوم گفتند که هر که گوید: «مردم»، این نام (بر) مجموع نفس و جسد افتد، همچنانک هر که گوید «سوار»، این نام بر مجموع اسپ و مرد افتد، و همچنانک مرد بی اسپ و نه اسپ بی مرد سوار نباشد، گفتند: جسد بی نفس و نه نفس بی جسد مردم نباشد و هر چند که حد مردم نفس و جسد را نهادند، بقا مر نفس را و بازگشت بعالم علوی مر نفس را نهادند. و گفتند: آسمان مکان نفسهاء فلاسفه است. و گفتند: مر نفسهاء حکما را بازگشت بنفس کلی است که خداء نفس اوست و متالهان فلاسفه گفتند: ما بعلم و حکمت مطالب خویش را مانند خدا کنیم، از بهر این خویشتن را «متاله» گفتند یعنی خدا شونده. و ارسططالیس روز مرگ خویش که شاگردان بنزدیک او آمده بودند سیبی بدست گرفته بود، و آن را همی بویید و حکمتها همی گفت و شاگردانش همی نبشتند، چنانکاندر «کتاب تفاحه» مسطور است، و چو کارش بآخر رسید گفت «سلمت لمالک ارواح الفیلسوفین نفسی» یعنی: سپردم نفس خویش بخداوند جانهاء فیلسوفان. و این سیب از دستش بیفتاد.
ولیکن نام منی و مردمی بر ترکیب (جسد) و نفس نهادند. و ماگوییم کاین قول درست است که این حکما گفتهاند وچنان نیست که آنرا خلاف بشاید گفتن، که غلط گفت هر که گفت منی مر نفس و جسد راست، چنانکه سوار اسپ و مردست، از بهر آنک خدایتعالی مر رسول خویش را نفس و جسد گفت، چنانک گفت «محمد»جز رسول نبود که پیش ازو رسولان گذشتهاند، پس اگر او بمیرد یا بکشندش، شما از دین همی باز خواهید گشتن: بدین آیت: قوله «و ما محمد الا رسول قد خلت من قبله الرسل، افان مات او قتل انقلبتم علی اعقابکم.» و نیز رسول مصطفی صلیالله علیه و (آله و) سلم چو خلق را پند، بدادی، بر آن قول سوگند یاد کردی و گفتی: بدانکس که نفس محمد بدست اوست که چنین است که گفتم، بدین خبر: «فو الذی نفس محمد بیده.» واندر این خبر چنان پیداست که خویشتن را جسد، گفت تا گفت بدانکس که نفس من بدست اوست؛ و همچنین اهل شجاعت و سخاوت و هدایت و کفایت مر خویشتن را نفس و جسد یاد کردهاند؛ از فضلا و شعرا چنانک امیر شمس الدین الاعلی ابو المعالی علی بن الاسد مولی امیر المومنین گفتست بوقتی کز ولایت خویش بحادثه ئی بغربت افتاده بوده است و این بیتها در آن حال گفته است، و باز پس از آن بولایت خویش باز آمدست، و خدای را در محنت شکر کردست بدانچ هدایت و کفایت یافته بود ازو سبحانه. شعر ابوالمعالی:
گر بشد از من منال و مال (و) ولایت
جود (و) شجاعت نشد، نه فضل و کفایت
شکر خداوند را که مایه بجایست
سود کنم، گر کند خدای عنایت
بدهد روزیم اگر ولایت ندهد
باری دادست زاهدیم هدایت.
و اما جواب اهل تائید مر این سوال را آنست که گفتند: منی مر نفس ناطقه راست کو جوهری عقلی است، و داناست بحد قوت، و فاعل است بطبع. و دلیل بر آنک نفس را فعل بطبع است، آن آوردند که گفتند: فعلاندر راست کردن ترکیب مر او راست، تا مر آن نطفه را از حال طبیعی بحال زندگی رساند، و چنان کند که بر فرمانها که نفس مر اورا فرماید بتواند استادن، و این فعلها ازو بطبع آید نه بفعل، چنین که همی بینیم که ترکیب از خردگی بدانچ نفساندروست طعام وشراب همی خورد، (و) بزرگ همی شود بی علم نفس. و دلیل بر آنک نفس داناست (بحد قوت)، آن آوردند که گفتند: همی بینیم که هر نفس همی نادان پدید آید و چو تعلیم یابد همی دانا شود.و گفتند که ترکیب ما بدانچاندروست، از آلتهاءاندرونی چون دل و جگر و جز آن و آلات بیرونی چو چشم و گوش و جز آن همه مر نفس را خدم و حشم و دست افزارهااند، تا هر یکی ازین آلتها را کار همی فرماید که او شایسته آن کار است، چنانک چشم رااندر الوان و اشکال همی کار بندد، و گوش را بشنودن آوازها، و دل را باندیشهاندر استخراج معنی از دیدهاء بچشم و شنودهاء بگوش، و دستها را بگرفتن و پایها را برفتن و جز آن، بر مثال پادشاه کهاندر شهری آبادان باشد و هر یکی را از رعیت و خدم خویش کاری همی فرماید، و همگان را بخویشتن باز همی خواند، و اگراندر شهر ویرانی افتد مر آنرا عمارت همی فرماید و همی گوید: این شهر منست.
حجت بر اثبات این جوهر عقلی که منی از مردم مر اوراست، آن آوردند که گفتند: هر که آید که خرد دارد، بداند کهاندر ترکیب مردم چیزی هست که مردم سخن همی بدان چیز می گوید و لب و زبان رااندر سخن گفتن آنچیز همی کار بندد، و آن چیزیست که آنچ مر خود داند دیگریرا بیاموزدبیمانجی سخن و آنچ خود نداند از دیگری مر آنرا بیاموزد و بر رسد و تکرار کند تا معلوم او شود. و این چیز جزاندر ترکیب مردم نیست از جملگی حیوان، و این چیز جز جسد است، از بهر آنک جسد او از چیزها ئی حاصل شد کا ندر آن چیزها نه سخن بود و نه علم، و این چیزاندرو از جای دیگر حاصل آمد، چنانک خدای تعالی می گوید: قوله «اولم یر الانسان انا خلقنا من نطفه فاذا هو خصیم مبین.» همی گوید بر سبیل سوال و انکار که همی بنگرد مردم که ما مر اورا از آبیاندک آفریدیم، و اکنون او همی خصومتها کند و حجتها گوید، یعنی که سخناندر نطفه نبود و فعلهاء مختلف کز مردم همی آید، و دیدن و شنودن و گفتن و جز آن همه دلیل است بر آنک چیزی است اندرین جسد کاین فعلها بدین آلتها اعنی چشم و گوش و جز آن او همی کند؛ و چو فعلهاء تمام قصدی و گفتارهاء مشروح معنوی همی از مردم پدید آید، و از دیگر حیوان همی نیاید، همی دانیم کهاندر ما معنئی هست که آن خاصه ماراست، و منی هرکسی از ما بدانست، و این فعل ها و قول ها از آن معنی همی پدید آید (با) بکار بستن او مرین آلتها را کهاندر ترکیب اوست. مر حیوانات را معنی نیست؛ و نیز از ما هر کسی سوی کاری، بتدبیری راست،اندر طلب چیزی، بر قصد خویش، همی رود باختیار خویش، بوقتهاء نامزد کرده، بفکرت، و بر راههاء دانسته، پیش از رفتن برآن بر موجب تدبیر نه بگزاف و بطبع چو رفتن ستوران از هر سوی بگزاف، بل همی شویم تا آنجا که خواهیم و مقصودها حاصل همی کنیم.
پس پوشیده نیست بر عاقل که مرین جسد را سوی آن مقصد (و) مطلب آن چیز همی برد که آن چیز جزین جسد است، و فرمان بر جسد مر اوراست، و جسد بفرمان او حرکت نکند، و اگر این حرکات مختلف بر مقتضی تدبیر از جسد آمدی نه از چیزی دیگر، واجب آمدی که با جسد بودی، و تا این آلات بودی این فعل هاء قصدی مختلف ازو همی آمدی، و لکن همی بینیم که وقتی آن چیز همی از جسد بیرون شود، و جسد با همه آلتها بماند و زو هیچ فعل همی نیاید. پس دانستیم کهاندرو چیزی بود (که) فعل ها از اجزاء جسد همی بفرمان و خواست او آید، و منیاندر جسد مر اوراست، و این چیز را نفس گفتیم، و علم مر اوراست هم بر نیکی و هم بر بدی، و فعل مر اوراست چنانک خدای تعالی گفت: قوله «و نفس و ماسویها. فالهمها فجورها و تقویها.» گفت: بنفس و آنچ مر او (را) راست کرد و الهام دادش بنیکی و بدی. زبان گوینده بفرمان نفس است، و نفس جنباند مر او را بر سخن گفتن. و زبان را اضافت بنفس است، چنانک خدای عز وجل گفت: قوله «لا تحرک به لسانک لتجعل به.» مر رسول را گفت: زبانت را بخواندن قرآن مجنبان، و شتاب مکن، تا نخست بدانی که چه باید گفتن.
پس این قول دلیل است بر آنک زبان را اضافت بنفس است و مر همه آلت ها جسم را خداوند نفس، چنانک خدا گفت: قوله «ذلک بما قدمت یداک.» گفت: این مکافات بدان کار یافتی که دستهاء تو کرده بود.و دست و پای و دهان و جز آن را همه اضافت بنفس است که مالک این همه اوست، چنانک خدای گفت: قوله«الیوم نختم علی افواههم و تکلمنا ایدیهم و تشهد ارجلهم بما کانوا یکسبون.» همی گوید: امروز بر دهانهاء ایشان مهر نهیم تا با ما سخن نگویند، و دستها ایشان گواهی دهند، و پایهاء ایشان بدانچ کرده بودنداندر دنیا، گواهی دهند.
پس این همه آیتها حجت است بر آنک مردم جز این التهاست، و این آلتها مر او را دست افزارها و خادماناند، و چون همی گوید دست و پای ایشان گواهی دهند بدانچ ایشان کرده باشند، درست شد (که) فعل مر دست و پای را نبود بل مر نفس را بود که همی آیتهاء قرآن بر فاعل آن فعل گواهی دهند کو چنین کرد. و نیز هر چند عامه مردم را اعتقاد چنانست که مردم این جسد گرانست که همی بینندش، عقول غریزی ایشان دانستست که مردم نفس است، و دلیل بر درستی این قول آنست که هر که مر او را کسی عزیز بمیرد، او رنجه شود، و درد واندوه رسدش، و جزع کند از بهر انک همی داند که آنکس رفت ازین عالم، و هر چند مر آن جسد را بی هیچ نقصانی بر جای همی بیند، دلش خرسند نشود و داند که آنکس نه آن جسد است که بر جایست، بل او رفتست.
پس درست کردیم که من مر نفس راست، و جسد مر اورا بمنزلت خادمی و پیشکاری است، و بمنزلت اسپ است مر سوار را که آن اسپ ملک سوار باشد و بفرمان او بخوابد، و بفرمان او برود، و هر فعلی کز آن اسپ آید، نسبت آن بدان مرد باشد که سوار اوست؛ و جسد مر نفس را از بهر آن دادهاند تااندرو علم بیاموزند و طاعت کنند تا براحت ابدی رسند. و هر که با این آلتهاء الفغدن علم و بجای آوردن طاعت، ازین عالم بی علم و بی طاعت بیرون شود همچنان که باول آمده بودند (...).