ناصرخسرو » جامع الحکمتین » بخش ۷ - قول متالهان فلاسفه‌اندر توحید

متالهان فلاسفه از سقراط و ا‌نبذقلس تا با‌فلاطون و ارسططا‌لیس چنین گفتند که علتها رایکی (علت) است و علت عالم اوست، علت اولی گفتند که علتها را مراتب ا‌ست، و هر علتی را معلولی ا‌ست، از علت اول کآن باری ا‌ست تا بمعلول آخر کآن مردست. و گفتند که علت آن باشد که چون مر او را بوهم بر گیری معلول بر خیزد، و هرچ ما آنرا بوهم (برگیریم) دیگری ببر گرفتن او بر گرفته شود آنک بر گرفته شود معلول باشد آنرا که ما اورا بوهم بر گیریم، چنانک گفتند که قرص آفتاب علت روز ا‌ست و روز معلول اوست. و دلیل بر درستی این قول آ نست که چو ما قرص آفتاب را بوهم برگیریم، دانیم که روز بر خیزد و گفتند که چون چیزی باشد که اگر مر آنرا بوهم بر گیریم ببر گرفتن او هیچ چیزی دیگر بر گرفته نشود، بدا‌نیم که آن معلول باز پسین ا‌ست، و آن مردم ا‌ست، که اگر ما مردم را بوهم ازین عالم بر گیریم، هیچ چیزی دیگر بر گرفته نشود البته، چنانک اگر حیوان را یعنی جا‌نور را بوهم بر گیریم. مردم بر گرفته شود، از بهر آنک مردم نوعی ا‌ست از جانور و حیوان جنس اوست، ولکن اگر مردم را بوهم بر گیریم، حیوان بر گرفته نشود.

پس درست شد که مردم نوع است و معلول باز پسین است نه بزمان بل بتکوین، و غرض صانع عالم از صنع وجود اوست، که صنع بدو بآخر رسیده ا‌ست. و گفتند این حکما: چو مردم را معلول آخر یافتیم، بعقل ثابت شد علت اول، که برتر ازو علتی نیست، چنانک فروتر ازین که مردمست معلولی نیست. و گفتند که علت این معلول که مردمست غذاست، از بهر آنک اگر غذا برخیزد (مردم نپاید). پس گفتند: علت مردم غذا را یافتیم. و گفتند علت غذا طبایع است، که اگر طبایع نباشد، نبات نباشد، و طبایع علت باشد.و گفتند: علت طبایع افلاک است، که اگر افلاک نباشد طبایع نباشد، و چو مر افلاک را با صورت بسیار و حرکت بی نهایت یافتند، گفتند: افلاک نیز معلول ا‌ست، از بهر آنک همچون دیگر مصورات (و) متحرکات که زیر او‌اندر آید و همه معلولات‌اند، او نیز مصور و متحرک است. پس گفتند: افلاک نیز معلول ا‌ست و علت او گفتند صانع عا‌لم ا‌ست.

و گفتند که از معلول آخر تا بعلت اولی هرچ‌اندرین میانه ا‌ست همه متحرک ا‌ست، و لیکن حرکات معلولات فرودین از مردم و غذا و نبات و طبایع همه ناقص است، و با نهایت ا‌ست؛ از بهر آنک حرکات مردم را سکونهاء او نهایت ا‌ست، و حرکات غذا را‌اندر جسد او نهایت است چو از نباتی حیوانی رسد و حرکات نبات(را) کو علت غذاست نهایت است، چو از رستن اول (آنگاه) بتمامی خویش رسد که دانه با میوه شود؛و حرکات طبایع خود بقسرست، و نهایت آن: بمیانه فلک است کآن مرکز عالم است. تا خاک و تا سنگ ازکل (خویش) زمین بقسر قاسری بر گرفته و بهوا برده نشود، بباز آمدن سوی مرکز حرکت نکند، و چو سنگ یا خاک یا آب یا هوا بکل خویش باز آید، و بر دیگر جزوها خاک که تکیه اجزا او بر مرکز عالم ا‌ست افتد حرکت ازو زایل شود، و چو بقهر هوا بزیر آب فرو ما‌ند و از آنجا بطبع بر آید، چو بهوا باز رسد، بیارامد و چو آتش از میان هوا بر مرکز خویش برسد که آن دایره اثیر ا‌ست نیز بیارامد.و حرکتی که انرا بآخر آرام باشد ناقص باشد از بهر این گفتند حکماء فلاسفه که حرکات معلولات فرودین ناقص است و گفتند که حرکت فلک که زیر او معلول اوست و برتر ازو علت اوست، که صانع عالم ا‌ست (کامل ا‌ست) از بهر آنک حرکت این بجانبی نیست که چو باینجا برسد، بیارامد، چنانک چو سنگ از هوا همی بجانب زمین گراید، چو بزمین رسد، بیارامد.

پس گفتند: واجب آید که فلک که حرکت (او) بخلاف حرکت دیگر معلولات است معلول اول است، و حرکات ناقص که مرین معلولات را‌ست که فرود ازوست همه ازوست و گفتند: این حرکت بی نهایت مرین معلول را از علت اولی است، و چو مرین معلول را که فلک ا‌ست حرکت بی نهایت ا‌ست لازم آید که قوت علت او که صانع عالم اوست بی نهایت است و مر حرکت افلاک را تمام بدان گفتند کز جانبی بجانبی همی نشود، (تا) چو آنجا برسد بیارامد، چنانک حرکات جزویات طبایع چو از کلیات خویش جدا ا‌فتند، حرکت سوی کلیا ت آنها باشد و چون بکلیات خویش رسیدند، بیارامند و گفتند که این حرکت تمام یعنی حرکت استدارت علت ا‌ست مرین حرکات ناقصات را که جزوهاء طبایع راست.

و گفتند تاثیرات مختلف الافاعیل از اجرام عالی سماوی سوی مرکز فرود آینده ا‌ست، و بودش کاینات فا‌سدات طبیعی از جواهر و نبات و حیوان بدان تاثیرات است. و از آن تاثیرات بهری آنست که آنرا بازداشت نیست، و آن تاثیرات کلی ا‌ست، که‌اندر جزویات زمین چیزی نیست که مر آن را دفع شاید کردن، چو ابرها و بارانها و رعدو برق و صاعقه و زلزله و سموم که بیفتد و آنرا حیلتی نیست. و اما از جزویات زمینی چیزها هست که آن از اجرام علوی فعلهاء طبیعی یافتست، که بدان چیزها را از فعل طبیعی او باز توان داشتن بمخالفت، چنانک چو مشک را‌اندر میان زیره نهند، بوی مشک را باز دارد؛ یا بموافقت، چنانک چون سنگ مقناطیس را بانگبین و سیر بیالایند، آهن را نکشد و از خاصیت خویش باز ماند؛ و همچنین تاثیراتی که بجسد مردم خواهد رسیدن از علتهاء جسدی، چو مردم آنرا بشناسند که چه خواهد بودن از حوادث، بتواند که مر آنرا بخلاف آن دفع کند.

و اما اگر بداند که چه خواهد پدید آمدن، ولیکن نداند که خلاف آنچ خواهد بودن چیست، مر آن را دفع نتواند کردن و آن بودنی بباشد برو ناچار، چنانک ما دانیم که گرماء سخت و سرماء صعب‌اندر عالم از جهت حرکات آسمان و تاثیر اجرام علوی پدید آید، و همی ببینیم که مردمان مر گرمای سخت را بشتافتن بخانها (زیر) زمین کنده و خشن خانها و خوردن طعامها و شرابها که حرارت طبیعی را از تراکیب مردم رفع کند؛ و مر سرمای سخت را بشتافتن بخانهاء گرم و استعانت بآتش و پوشیدن جامهاء خز و مویهاء نرم و خوردن طعامها و شرابها که حرارت طبیعی را نگاهدارد، دفع همی کنند از اجساد خویش، و همچنین علتها را که خواهد ا‌فتادن، چو بدا‌ند که چه خواهد افتادن بداروهایی که داند که ان بخلاف آن حادثه ا‌ست که خواهد بودن، دفع کنند.

پس گفتند: ظاهر کردیم که افعال حرکت جرم عالی و تاثیرات او همه چنان نیست که مر آن را بازداشت نیست و قول مطلق‌اندرین معنی که مرجع توحید فلاسفه ا‌ست مر میر حکماء یونان راست اعنی ارسططالیس ا‌لهی را که گفت: فعل اجرام سماوی‌اندر چیزهایی رونده ا‌ست که آن چیزها بشرف از اجرام سماوی کمترست و اما آنچ بشرف از اجرام عالی برترست تاثیرات اجرام عالی‌اندر آن کارگر نیست البته و گفت:تاثیر اجرام‌اندر اجساد نبات و حیوان ا‌ست و‌ اندر تراکیب و‌اندر نفسهاء جسم ا‌ست و نماء و تاثیر او را سوی نفس ناطقه عاقله شریف که بر عالم و انچ‌اندروست مطلع و محیط است و بفلک بر شود و اجرام را بشمرد و مساحت کند، و سیرها و حرکتها ایشان را ‌اندر یابد، و هیچ حجاب مر او را باز ندارد، و بگرد دریاها و زمین‌اندر آید بی هیچ روزگاری و بی آنک هیچ رنجی بدو رسد راهی نیست؛البته از بهر انک نفس ناطقه همی بدریا‌اندر شود و غرقه نشود و آتش مر او را مطیع است و مر او را نسوزد و این اطلاع و سلطانی هر نفس ناطقه را گفتند بدانست کو جزوست از آن کل خویش، که افلاک و انجم و آنچ بزیر ایشانست معلول اوست. و گفتند که چون نفس کلی که آراینده فلک است، و فلک با انچ بروست از اجرام عالی، کارکنان او‌اند، پس ممکن است بل واجب ا‌ست که این جزو که نفس ناطقه است و جزو آن کل ا‌ست توانا باشد بر دفع کردن مضرتهاء معلول کل خویش از جسد خویش که عنایت او بدان پیوسته ا‌ست و عنایت نفس جزوی بجسد بدا‌نست که جسد خادم اوست و خانه اوست و مرکب اوست.