مولانا » مثنوی معنوی » دفتر دوم » بخش ۹۴ - آغاز منور شدن عارف بنور غیب‌بین

چون یکی حس در روش بگشاد بند

ما بقی حسها همه مبدل شوند

چون یکی حس غیر محسوسات دید

گشت غیبی بر همه حسها پدید

چون ز جو جست از گله یک گوسفند

پس پیاپی جمله زان سو برجهند

گوسفندان حواست را بران

در چرا از اخرج المرعی چران

تا در آنجا سنبل و ریحان چرند

تا به گلزار حقایق ره برند

هر حست پیغامبر حسها شود

تا یکایک سوی آن جنت رود

حسها با حس تو گویند راز

بی حقیقت بی زبان و بی مجاز

کین حقیقت قابل تاویلهاست

وین توهم مایه تخییلهاست

آن حقیقت را که باشد از عیان

هیچ تاویلی نگنجد در میان

چونک هر حس بندهٔ حس تو شد

مر فلکها را نباشد از تو بد

چونک دعویی رود در ملک پوست

مغز آن کی بود قشر آن اوست

چون تنازع در فتد در تنگ کاه

دانه آن کیست آن را کن نگاه

پس فلک قشرست و نور روح مغز

این پدیدست آن خفی زین رو ملغز

جسم ظاهر، روح مخفی آمدست

جسم همچون آستین جان همچو دست

باز عقل از روح مخفی‌تر پرد

حس سوی روح زوتر ره برد

جنبشی بینی بدانی زنده است

این ندانی که ز عقل آکنده است

تا که جنبشهای موزون سر کند

جنبش مس را به دانش زر کند

زان مناسب آمدن افعال دست

فهم آید مر تو را که عقل هست

روح وحی از عقل پنهان‌تر بود

زانک او غیبیست او زان سر بود

عقل احمد از کسی پنهان نشد

روح وحیش مدرک هر جان نشد

روح وحیی را مناسبهاست نیز

در نیابد عقل کان آمد عزیز

گه جنون بیند گهی حیران شود

زانک موقوفست تا او آن شود

چون مناسبهای افعال خضر

عقل موسی بود در دیدش کدر

نامناسب می‌نمود افعال او

پیش موسی چون نبودش حال او

عقل موسی چون شود در غیب بند

عقل موشی خود کیست ای ارجمند

علم تقلیدی بود بهر فروخت

چون بیابد مشتری خوش بر فروخت

مشتری علم تحقیقی حقست

دایما بازار او با رونقست

لب ببسته مست در بیع و شری

مشتری بی حد که الله اشتری

درس آدم را فرشته مشتری

محرم درسش نه دیوست و پری

آدم انبئهم باسما درس گو

شرح کن اسرار حق را مو به مو

آنچنان کس را که کوته‌بین بود

در تلون غرق و بی تمکین بود

موش گفتم زانک در خاکست جاش

خاک باشد موش را جای معاش

راهها داند ولی در زیر خاک

هر طرف او خاک را کردست چاک

نفس موشی نیست الا لقمه‌رند

قدر حاجت موش را عقلی دهند

زانک بی حاجت خداوند عزیز

می‌نبخشد هیچ کس را هیچ چیز

گر نبودی حاجت عالم زمین

نافریدی هیچ رب العالمین

وین زمین مضطرب محتاج کوه

گر نبودی نافریدی پر شکوه

ور نبودی حاجت افلاک هم

هفت گردون ناوریدی از عدم

آفتاب و ماه و این استارگان

جز به حاجت کی پدید آمد عیان

پس کمند هستها حاجت بود

قدر حاجت مرد را آلت دهد

پس بیفزا حاجت ای محتاج زود

تا بجوشد در کرم دریای جود

این گدایان بر ره و هر مبتلا

حاجت خود می‌نماید خلق را

کوری و شلی و بیماری و درد

تا ازین حاجت بجنبد رحم مرد

هیچ گوید نان دهید ای مردمان

که مرا مالست و انبارست و خوان

چشم ننهادست حق در کورموش

زانک حاجت نیست چشمش بهر نوش

می‌تواند زیست بی چشم و بصر

فارغست از چشم او در خاک تر

جز بدزدی او برون ناید ز خاک

تا کند خالق از آن دزدیش پاک

بعد از آن پر یابد و مرغی شود

چون ملایک جانب گردون رود

هر زمان در گلشن شکر خدا

او بر آرد همچو بلبل صد نوا

کای رهاننده مرا از وصف زشت

ای کننده دوزخی را تو بهشت

در یکی پیهی نهی تو روشنی

استخوانی را دهی سمع ای غنی

چه تعلق آن معانی را به جسم

چه تعلق فهم اشیا را به اسم

لفظ چون وکرست و معنی طایرست

جسم جوی و روح آب سایرست

او روانست و تو گویی واقفست

او دوانست و تو گویی عاکفست

گر نبینی سیر آب از چاکها

چیست بر وی نو به نو خاشاکها

هست خاشاک تو صورتهای فکر

نو بنو در می‌رسد اشکال بکر

روی آب و جوی فکر اندر روش

نیست بی خاشاک محبوب و وحش

قشرها بر روی این آب روان

از ثمار باغ غیبی شد دوان

قشرها را مغز اندر باغ جو

زانک آب از باغ می‌آید به جو

گر نبینی رفتن آب حیات

بنگر اندر جوی و این سیر نبات

آب چون انبُه‌تر آید در گذر

زو کند قشر صور زوتر گذر

چون بغایت تیز شد این جو روان

غم نپاید در ضمیر عارفان

چون بغایت ممتلی بود و شتاب

پس نگنجید اندرو الا که آب