مسعود سعد سلمان » توصیفات » شهرآشوب » شمارهٔ ۱۷ - در حق یار رگ زده گوید

چو راست گشت بر اکحلش نشتر فصاد

گل گداخته دیدم کز آن میان بچکید

نه خون بد آنکه تو دیدی میان زرین طشت

سرشک دیده آهن بدو کزان بچکید