عرفی » مثنویات » شمارهٔ ۲۲ - حسن و عشق

ای بصفا انجمن آرای حسن

حسن ز رویت بتماشای حسن

جعد سمن سای تو آشوب زای

لعل گوهر زای تو یاقوت سای

آهوی صیاد تو رضوان شکار

سایه بالای تو طوبی نگار

طاق دو ابروی تو محراب ناز

عجز بمحراب وی اندر نماز

طاعتیاتند دو ابروی تو

سجده کنان در حرم روی تو

چون صفت آن لب خندان کنم

داغ طبر زد نمک افشان کنم

بر شکن سنبل عنبر اسیر

نسبت جعد تو فشاند عبیر

چون بحریم چمن یاسمن

برشکنی سنبل تر بر سمن

از هوس سلسله عنبرین

نور شود سایه شکن بر جبین

حسن ترا اهل عمل فتنه زای

دشمنی آرای و عداوت گزای

غمزه روان سوز دل مستمند

عشوه بی ماتم او نخلبند

بسکه بهر گوشه چشم سیاه

غمزه نشانی بکمین نگاه

ابرویت از ناز کمان کرده زه

هر سر موئی و دو عالم گره

چشم تو بیمار تر از عبهر است

بسکه برو غمزه هجوم آور است

شاهد حسن تو تغافل پسند

حجله ناز تو بغایت بلند

سوی تو صد نوبت اگر بنگرم

نیم نگاهست چو جمع آورم

ای دلت آسوده غمخوارگی

خارمنه در ره نطارگی

از چمنی کزویت این رنگ و بوست

اصل بهار چمنت فرع اوست

رنگی از آن با گل رعنای تست

بوی از آن یاسمن آرای تست

این چمن لاله که پرورده

عاریت از باغ کسی کرده

لاله مپوشان که ز باغ تو نیست

وین چمن از بهر فراغ تو نیست

گر نبود عشق هوا گیر حسن

کو هنر عشق و چه تأثیر حسن

سنگدلی مایه دل سردیست

غنچه غم را سبب زردیست

دل مشکن عهد و وفا تازه کن

می مکش اندیشه ز خمیازه کن

حسن تو مغرور بآواره چند

ناز تو بیگانه ز اندازه چند

برگی و رعنائی باغ از خطاست

باغ چنان برگ چنین کی رواست

رنگ جوانی زچمن شسته گیر

سنبل شبگون سمن شسته گیر

آه که این نامه بغایت رسید

فصل بهاران بنهایت رسید

باد خزان میل وزیدن کند

آب سمن میل چکیدن کند

آب لب لاله بچیند نسیم

در حرم غنچه بمیرد شمیم

برگ و برحسن بیغما رود

روح شهیدان بتماشا رود

حسن برافشانده متاع از کساد

گوهر دل غوطه زنان در مراد

بی ادبی از می امید مست

وز ثمر لطف تو کوتاه دست

طره گشا بانگ زنان کی صنم

وی گهر حسن بدرج عدم

آینه بستان و نگاهی بکن

یاد جوانی کن و آهی بکن

باغ ترا کو اثر از آب و رنگ

شهد ترا کو بنوازش درنگ

جلوه گری های لب بام کو

نیم نگاهی بصد ابرام کو

حرفی و آرایش صد ناز کو

نازی و تعمیر صد اعجاز کو

ریزد از اینگونه سخنهای تلخ

غره شرم و ادب آرد بسلخ

این ثمر کجروشیهای تست

ورنه کرا طاقت ایذای تست

نغمه بلبل چمن آرای باغ

گل به تبسم طلبد صوت زاغ

بلبل دستان زن باغت منم

زیب ده سینه بداغت منم

نغمه گشای چمنت صوت زاغ

عطسه زن بوی گلت هر دماغ

جلوه گه سبزه بخس داده

منصب طوبی بمگس داده

حسن در آغوش هوس تابکی

غیرت سیمرغ و مگس تابکی

گو چمنت صوت کلاغی بدار

باغ تو گو نغمه زاغی بدار

در چمن روضه خسی گو مباش

چند نمک بر جگر بیخراش

صد مگس شیفته انگبین

رم کند از جنبش یک آستین

آتش اگر شعله فروزد هزار

جوشش پروانه بود برقرار

مقصد پروانه هستی گداز

در قدم شمع بود سوز و ساز

شعله بوی در زدن از خامیست

زانکه مرادش همه ناکامیست

ور مگس آمد بر شمع از کمین

مست ز مومش طمع انگبین

در عرق الماس گذارم بقند

لیک بود شربت من نوشخند

این نفس بسته بناموس عهد

زهر نمائیست فروشنده شهد

وای که بس بیهده رنجیده

وین نفس تلخ پسندیده

تلخ دم من بمذاقت بسنج

گر نکنی آشتی از خود مرنج

تلخ سخن شو که دعا می کنیم

جنگ ترا صلح فدا می کنیم

حیف که هر خون که بود در دلم

چون حرم خاک شود منزلم

لاله که رنگ ورق از خون دهد

از جگرم چیند و بیرون دهد

زین سخنان ننگ غرض دور دار

بی ادبیهاست تو معذور دار

عرفی از این زمزه ات ننگ باد

عود مجازت عدم آهنگ باد

صورت آئینه پرستی که چه

بوی میت نازده مستی که چه

وای اگر چهره بود در نقاب

باز دهد آینه این رنگ و آب

هر چه در این دایره صورت پذیر

هر که در این مرحله آرام گیر

دل به کسی ده که به خود قائمست

جلوه معشوقی او دائمست