عرفی » مثنویات » شمارهٔ ۱۹ - حکایت

انجمن آرای درون با یزید

محفلی آراست بجمعی مرید

محفلی آرایش صحن فلک

فرش حریمش ز جناح ملک

نور فشاننده تر از جام جم

کرده شبستانی و شمعی بهم

دود چراغش چکند در دماغ

انجمنی کو بودش شبچراغ

چهره برافروخته از شرم عشق

مست سماع از نفس گرم عشق

کرده زمستی بلبش هرزه جوش

هرزه نگویم که نیم اهل هوش

راز دورن پرده گشائی گرفت

نور نفس اوج گرائی گرفت

گفت که میگویم و نبود گناه

نیست در این جامه بغیر ازاله

جلوه گر از جامه هستی منم

معنی هشیاری و مستی منم

در حرم و دیر منم جلوه گر

کافر و دیندار مرا سجده بر

رشته هردام زمن پیچ پیچ

هر چه بجز هستی من هیچ ، هیچ

چون دلش از رشته توحید رست

رشته آمیزش وحدت گسست

جملگی آن میوه که افشانده بود

باز فشاندند بر آن باغ جود

از اثر لذت آن لب مکید

نی غلطم لب زندامت گزید

گفت که این دعوی قدوسیست

و زلب ما نغمه ناقوسیست

گرد گر این نغمه سراید لبم

یا بچنین هرزه گر آید لبم

تیغ بر آرید و هلاکم کنید

کنج نهانخانه بخاکم کنید

چون می توحید دگر نوش کرد

می زد و اندیشه فراموش کرد

هرزه دوشینه درآمد بجوش

لیک برآن هرزه فدا عقل و هوش

مستمعان تیغ برافراشتند

تخم عدم خیزی خود کاشتند

هر که بعضویش سبک تیغ راند

تافته زو تیغ و بخونش نشاند

بود یکی زان همه آهسته تر

دست و زبانی زکمر بسته تر

بست به بردست و زبان کرد باز

تا چه برون آید از آن گنج راز

دید که هوش دل و دستیش سوخت

زمزمه دعوی هستیش سوخت

دیده بیاراست بدیدار بزم

لاله فشان دید سمن زار بزم

گفت چه باد ازره این روضه خاست

کزورق گل چمن کربلاست

صورت آنحال برنگی که بود

خواند برآن بلبل معنی سرود

گفت چه با شعله ستیزد مگس

سوختن وی نبود جرم کس

هر که بمعشوق کشد تیغ کین

مرگ برون آردش از آستین

آن نه منم کز لبش این نغمه زاد

اوست که آن نغمه تواند گشاد

این منم از هر نفسی بسته لب

بر نفس لب زده مهر ادب

عرفی ازین زمزمه لب را مسوز

هان نتراود نفست لب مدوز

راز فرو خور که دلت ریش باد

حوصله معرفتت بیش باد