صبحدمی شعبده بازی که هست
حلیه نیرنگ بناهید بست
گفت که ای مطرب بزم حجاز
انجمن لهو و لعب اگرم ساز
زهره ببازیچه دری باز کرد
انجمن عشوه گری ساز کرد
نغمه زنان جام و صراحی بدست
جرعه فشان گشت بهشیار و مست
تیز روی بود و حیا تیز بود
انجمن آلوده ما تیز بود
زخمه لب عود چنان میگزید
کز لب او خون جگر می چکید
خنده گشای لب شادی ملال
بلکه تبسم بلب غم حلال
نغمه ده و نغمه ستان در سماع
عمر فروشان همه ارزان متاع
خسته دلی بود در آن انجمن
دست و لبش قفل سماع و سخن
روی بوی کرد یکی هرزه سنج
کای بصفت کارگه درد و رنج
چند کسی مهر نفس نشکند
عهد طرب نیست که کس نشکند
نغمه بگو تا بگشاید متاع
خیز و در اموج زنان در سماع
ور نسماعی و نریزی خروش
نیم تبسم بطبر زد فروش
گفت چگویم نفست گرم باد
دست و لبت چرب و زبان نرم باد
من که طلاق طیران داده ام
بال و پرم نیست که افتاده ام
رویم از این باده بیفروختند
صوت و سماع نوم آموختند
خنده مستانه کبکم هواست
لذت پژمردگی دل بلاست
حیف که شیرینی خون جگر
هر دو لبم دوخته بر یکدگر
خنده زنم لیک برآسودگان
دست برافشانده ام اما بجان
انکه دهد لخت جگر شکرش
زهر بود شهد تبسم برش
تشنه لبم بوسه زهر لب ربود
چشمه کوثر زدمش تلخ بود
برگ طرب را چه کنم غم کجاست
داغ مرا طاقت مرهم کجاست
سایه داغ از سردل کم مباد
بر اثرش رغبت مرهم مباد
عرفی ازین درد حلاوت فشان
در دلم آید که در این داستان
یا منم آن سوخته دل یا توئی
این حد من نیست همانا توئی