عرفی » مثنویات » شمارهٔ ۶ - در صفت رسول اکرم

بوسه اول که کلید اثر

زد بدر گنج بدایع گهر

در گهر افشانی گنج آفرین

بود محمد گهر اولین

گرنه درش خیمه بساحل زدی

موج قدم کی بسماع آمدی

چون قلم صنع تحرک نمود

در رقم دایره هست و بود

دایره را نقطه آغاز گشت

باز بوی دایره باز گشت

دایه نه شاهد مستی خروش

بود زبستان عدم شیر نوش

کز پی آرامش او در وجود

جنبش مهدش زیدالله بود

آنکه نقیض آید و برهان طلب

کنت نبیا کنمش مهر لب

صورت او خرم و معنی نژند

هم غم و هم شادی از او سر بلند

سینه درد از نفسش مست جوش

از لب اندوه تبسم فروش

روی دل از شربت جان یافته

آب رخ از چشمه آن یافته

جود بدر یوزه احسان او

لطف ازل مائده خوان او

معتکف زاویه اتحاد

عهد ازل را گره بیگشاد

گوهر گنجینه صنع ازل

روشنی دیده علم و عمل

شمع مروت زوی افروخته

شعله مهرش لب خود سوخته

در چمن روضه لطف ازل

رحمت او بال گشای عمل

سنبل بخشایش از او تابناک

لاله آمرزش از او آبناک

زو نهج شرع گرانمایه طرز

جامه لولاک بر او تنگ درز

سینه او عینک عین الیقین

گیسویش آرایش حبل المتین

نور وفا از اثر عهد او

سبع مثانی مگس شهد او

چشمه حیوان نمی از کوزه اش

کوثر و تسنیم بدر یوزه اش

حسن وی آرایش مرآت عشق

خاک درش مست مناجات عشق

خنده او مرهم داغ جگر

گریه او شبنم باغ اثر

معرفتش در خور آثار دوست

حیرت او زیور دیدار دوست

رفعت او عالم معراج فرش

سایه تحت الثریش تاج عرش

لذت ناموس دل از داغ اوست

فصل بهار ادب از باغ اوست

روی وضو شسته بآب ادب

طاعت او سلسله تاب ادب

چون اثر لطف حکیم ازل

ساخت شفاخانه علم و عمل

داروی هر درد که بنشانده خواند

جمله برنجور دلان برفشاند

حقه معجون ادبش گنج بود

زان لب موسی ارنی سنج بود

روح امین با همه فرزانگی

زد علم دعوی پروانگی

راز گشاینده عیب و هنر

گفت که ای بی ادب آهسته تر

شمع وصالش نتوان برفروخت

سایه که پروانگیش کرد سوخت

ظل الهی است ولی ظل زدای

سایه نور است ولی نورزای

سایه آن نور که بی سایه است

نور در این سایه تهی مایه است

گر بگشاید عدم صید بند

آنچه ز واجب بجهد از کمند

مایه تقدیر بدست وی است

امر قضا میل پرست وی است

ور ببرد نقص عدم از عدم

ممکن و واجب نشناسی ز هم

چون نظر عقل ممیز شود

در ازلیت متمیز شود

تکیه گهش بالش وحی خلیل

بالش ، مملو ز پر جبرئیل

بوس لب عرش برین زیر کام

میشمرد معنی عزت حرام

عرفی ازین زمزمه سیریت نیست

هیچ محابا زدلیریت نیست

نعت سرایی ز لبت کم مباد

بی ادبی چون تو بعالم مباد

هان جگر زمزمه را تازه کن

بی ادبی را فلک آوازه کن

وصف شبی کن که کند اضطراب

بهر فدا گشتن او آفتاب

بر در معنی سر بی تاج بر

تاج سر از عزت معراج بر

تا دل اندیشه گدازی کنم

نامه معراج طرازی کنم