عرفی » قصیده‌ها » شمارهٔ ۵۴ - در منقبت حضرت ختمی مرتبت (ص)

ای دل راهزن که از عرشم

به حضیض ثری فرستادی

ای ستم دوست کز در خلدم

به مضیق بلا فرستادی

ای غلط سیر کز ره قدسم

به مسیر فنا فرستادی

ای عروسی که بهر جلوه خویش

بدو عالم مرا فرستادی

گوش کن تا بگویمت از غیب

چه گرفتی کجا فرستادی

آمدی با دو کون معنی لیک

بعدم زود ، وا فرستادی

صورتی را که وقف ما کردی

ننگ مردم گیا فرستادی

آمدی ممتلی زاستعداد

روح را ناشتا فرستادی

آبرویی که تشنه اش ملک است

بسبوی هوا فرستادی

کهنه ریشی که مصلحش نمک است

بشکنج دوا فرستادی

هر کجا بخیه هوس دیدی

بقمیص رجا فرستادی

هر کجا تخم آز بر چیدی

بزمین عطا فرستادی

جای عجز و نیاز ،کبر و ریا

بدر کبریا فرستادی

در مقامی که عشق میلغزد

عقل را بی عصا فرستادی

هر که از طبع هرزه سر برزد

پیش ارض و سما فرستادی

تحفه ها بهر شهوت انگیزی

بشمال و صبا فرستادی

بغلط شهرت سلیمانی

بدیار سبا فرستادی

نغمه زهره سوز لاف و گزاف

بسهیل و سها فرستادی

هر چه جبریل در نهایت گفت

بفغان برملا فرستادی

هر چه برداشتی زکعبه قدس

بصنم خانه ها فرستادی

هر کبوترکت از حرم دادند

در دم اژدها فرستادی

گاه رزمینه شجاعت بخش

بیلان غزا فرستادی

گه زشوق چکیده مرثیه ای

نزد اهل عزا فرستادی

از برای ملوک ، مدح دروغ

گر نگفتی دعا فرستادی

هر که آمد بدیدنت ورقی

گر نبود از قفا فرستادی

صدر با نامه ساز کرده مدام

یک بیک جابجا فرستادی

گه برد مسائل علما

لم نوشتی و لا فرستادی

گه برای مطالب حکما

هکذا، هکذا، فرستادی

گاه از نظم و نثر بر شعرا

مرحبا، حبذا فرستادی

گاهی از نقش صوت برندما

تن ترا نا تنا فرستادی

مجملاهر رهی که سرکردی

خار در مغز پا فرستادی

ریش نا سورنفس نا پرهیز

پیش عجز شفا فرستادی

هر کجا بود شاهدی ، بطلب

شوق برقع گشا فرستادی

هر کجا شهوتی نمود ابلیس

عصمتش رو نما فرستادی

از تقاضای نفس برجانت

فتنه کربلا فرستادی

کبرت افزود، گر بدرویشی

کاسه شوربا فرستادی

چشم بر حله بهشتت بود

گر بعوری قبا فرستادی

هر کجا فقر میزبانی کرد

صد شکم امتلا فرستادی

هر کجا دعوت تنعم بود

صد طبق اشتها فرستادی

دودهای کلیسیای امید

بگلوی دعا فرستادی

هر کجا فوجی از تعلق بود

بس مدعا فرستادی

امر سهوی گر از کسی سرزد

بشمار خطا فرستادی

ناروایی که از تو صادر شد

بحساب قضا فرستادی

هر کجا کژدم نیازی بود

بگریبان ما فرستادی

پرتو نور صبح اول خیز

بچراغ قفا فرستادی

شمع ایمان خانه روشن کن

بحریم ریا فرستادی

تا بصید آمدت شهاب حیات

بعیان بر قفا فرستادی

اینک آب و هوای عاریتی

هم بر آب و هوا فرستادی

زان جواهر که داشت ارزشها

چه؟ بدارالبقا فرستادی

هرگزت دین نبودهان گر بود

گو: چه کردی؟ کجا فرستادی

نازم این نامه های ننگین را

که بروز جزا فرستادی

هان روان شو که پیشخانه عیش

خوش بساز و نوا فرستادی

گر دعایم کنی وگر نفرین

برگ دوزخ رسا فرستادی

دلی آخر ، اگر دلی این نام

بدو عالم چرا فرستادی

تن زنم بی مروتی نکنم

که شفیع از بکا فرستادت

ای که خود را زشاهراه صواب

بره صد خطا فرستادی

بدهم مژده ای که صیغه عقد

با مضی ما مضی فرستادی

بد نکردی شفاعت خود را

بلب مصطفی فرستادی

داوری کز لطافت نفسش

قدسیان را غذا فرستادی

ای که از حمل نعت او بفلک

علت انحنا فرستادی

ای که بردی بنزد مهرش دل

مس بر کیمیا فرستادی

ایکه از مایه سعادت خویش

سایه بخش هما فرستادی

ایکه از همتت بشیر نعم

بمکافات لا فرستادی

ایکه برهان معجزش صدره

بثبوت خدا فرستادی

ایکه اعداش را بکوبش لعن

سوی تحت الثری فرستادی

ایکه وقت گزارش پیغام

صبح نزد عشا فرستادی

اینچنین قطعه ای بیک نفسم

بزبان ادا فرستادی

خستگان را ز مژده صحت

تکیه و تکیه جا فرستادی

گمرهان را بظلمت خذلان

نور شمع هدی فرستادی

در وصلت زدند اهل بهشت

رفتی و مرتضی فرستادی

سر اعدا بتن عداوت داشت

مظهر لافتی فرستادی

دو جهان را ز راه حکمت و عدل

تحفه های عطا فرستادی

بهر عزمی که چشمه هنر است

آب فهم و ذکا فرستادی

بهر من کز هنر تهی دستم

گنج شرم و حیا فرستادی

طلب روضه چون کنم کز لطف

بدو عالم صلا فرستادی

به بهشتی کجا کنی تقصیر

تو که مهرت بما فرستادی

بلبلم گرچه چشمه چشمه زشوق

نوش نعت و ثنا فرستادی

لب ببندم که در طریق سکوت

ادبم رهنما فرستادی