زهی وفای تو همسایه پشیمانی
نگاه گرم تو تکلیف نامسلمانی
متاع حسن تو سرمایه تهیدستی
خیال زلف تو مجموعه پریشانی
لب تو جرعه ده باده دل آشوبی
غم تو شانه کش طره تن آسانی
گل کرشمه بخندد چو چشم بازکنی
بهار عشوه بریزد چو رخ بپوشانی
زدین خویش سوالش کنند در محشر
کسی که عشق تو نگزید بر مسلمانی
چنین که لشکری از ( مرغ نامه بر) دارم
مرا سزد که کنم دعوی سلیمانی
بسی نوشت و نیامد جواب نامه دوست
قلم که دست زمن میبرد بگریانی
چه دست درخم اندیشه میزند دیگر
مگر بجوش درآمد شراب روحانی
بلی چوسینه الهام و وحی میجوشد
ز شوق انجمن فهم میرزا خانی
زفر عدل وی امروز یک بها دارد
متاع نوشروانی و خان خانانی
بعون مکرمت او نیاز کاسه تهی
زفقر تا بغنا میبرد بمهمانی
دمی که دست برآرد زآستین جودش
بچشم آز کند موج بحر سوهانی
بعهد او شعرا در صفات زلف بتان
کنند نقل بجمعیت از پریشانی
ز سهم او که نیارد فشاندگرد فتور
فلک بدامن احوال انسی و جانی
کند ز حیله برای گزیدن مردم
بگاه مستی از و التماس ترخانی
بوصف رایش اگر خامه زن شوم گردد
اناملم همگی چون هلال نورانی
هوای وصف کمندش بخاطرم زد موج
گره شد افعی اندیشه ام ز پیچانی
دل حسود ز ویران ترست زان موضع
که در زمانه جود تو میکند کانی
تو زیب محفل و من بینمت که در میدان
سر زمانه بفتراک بسته میرانی
نهال بخت تو در گلشنی بود سر سبز
که راه کاهکشانش کند خیابانی
چو سدره ریشه دوانیده در جهات آید
درخت عمر تو در چار باغ ارکانی
زحد گذشته حد خدمت فلک ترسم
که زیر مسند خویشش چو عرش بنشانی
زمانه جمع کندشش جهت بیک جانب
اگر تو رخش حکومت بیک جهت رانی
سمند دولت جاویدیت که در هر گام
بساط کون و مکان بایدش بمیدانی
برهنه پا و سرآید ابد بدنبالش
اگر عنانش بسوی ازل بگردانی
بخرق عادت اگر ملتفت شوی شاید
که کنه خویش در ادراک عقل گنجانی
شجاعت تو ولینعمتی بود که کند
بمطبخش جگر شیر شرزه بریانی
چو عرض معجزه را تربیت دهی شاید
که سایه در بغل آفتاب بالانی
چو رخش کینه بتازی بروزگار سزد
که گرد تخت ثری بر سپهر بنشانی
قلم براه صلاح تو میرود ورنه
کجا رسد بدو انگشت نی جهانبانی
همان عصای کلیم است خامه تو ولی
صلاح در قلمی دیده نی بثعبانی
رقم کشان یمین و یسار دشمن تو
که می کنند سخن سنجی و قلم رانی
ز بهر شدت خذلان او بدل کردند
طبیعت ملکی را بنفس شیطانی
سه گانه گوهر والانژاد دوده کون
که جنس معدنی و نامیه است و حیوانی
از آن میان وجود وعدم فرود آیند
که صرف رد و قبولیت شود بآسانی
فلک بمردمک آفتاب اگر دیدی
بروز عدل تو حسن زمانه فانی
بمانی از حرکت آفتاب در مطلع
مثال دیده احول بگاه حیرانی
گهر شناسا در پیش پای بین و بسنج
نثار من که بفرق تو باد ارزانی
غلط مسنج و مبین ، پایمال نسیان کن
مباد چیده دگر بار بر سر افشانی
سبک ز چاش بگیری که بس گران گهر است
متاع من که نصیبش مباد ارزانی
قماش دست زد شهروده ز من مطلب
متاع من همه دریایی است و یا کانی
ز بسکه لعل فشاندم بنزد اهل قیاس
یکی است نسبت شیرازی و بدخشانی
بعهد جلوه حسن کلام من ، اندوخت
قبول شاهد نظم کمال نقصانی
کنونکه یافت چومن سرمه سای درشیراز
خرد ز دیده کشد سرمه صفاهانی
بین که تافته ابریشمش چه خامی یافت
زتاب اطلس من شعر باف شروانی
زمانه بین که مرا جلوه داد تا از رشک
بداغ رشک پس از مرگ سوخت خاقانی
گرفت روی زمین جمله آفتاب صفت
بعون تیغ زبان شهرتم بآسانی
بخند ، ای در و دیوار روزگار خراب
که برزمانه زدم تکیه سلیمانی
چو کرم پیله لعابی تنیده ام ببروت
که اصل خلعت دارایی است و خاقانی
ز شوق بوقلمون حله عبارت من
مدام شاهد معنی نمود عریانی
زسحر خامه جادو اثر ، فرستادم
بجای شعر بکاغذ شراب روحانی
بنوش و باک مدار این شراب خامه رسا
که نیست خوردن این باده را پشیمانی
از این شراب گر آلوده دامنی خیزد
بکش که بر تو حرامست پاکدامانی
زمانه خواند فلک بر بیاض دیده نوشت
که این قصیده بیاضی بود نه دیوانی
برآستان تو صد گنج شایگان ریزد
چو آستینت اگر نامه ام بر افشانی
مده براوی ناجنس نامه ام که مرا
در این قصیده بروز کمال ننشانی
مرا زنسبت همدردی کمال غم است
وگرنه شعر چه غم دارد از غلط خوانی
ز همعنانی طبعم بشاعر شروان
بعهد کودکیم ذهن کرده شروانی
کنونکه رتبه حکمت گرفت شعر از من
کند بنسبت این اعتبار یونانی
هنوز هست امیدش که یابد از فیضم
بعون خدمت صاحب خطاب گیلانی
مفرحی که من از بهر روح سازدهم
به انوری نه فلانی دهد نه بهمانی
چه صاحب آنکه در اهمال خدمتش نشنید
قضا ز صورت دیوار عذر بیجانی
همان که هست ترا باروان افلاطون
خطاب لفظی و باوی تکلم جانی
همان که گریه کلکت از آن روا داری
که نوبهار طبیعت برو بخندانی
همان که فرق فلک را بتیغ بشکافد
گرت زحادثه چینی فتد بپیشانی
همان که ابر عتابش چو فتنه بار شود
جهان زحفظ تو خواهد کلاه بارانی
همان که نشکند از هیچ دست طرف کلاه
که تو نثار و فاقی برآن نیفشانی
سخن صریح بگویم حکیم ابوالفتح است
که تو سپهر فضایل مآثرش خوانی
دلیر زانش پرستم که از لیاقت او
گرفته برهمنی سیرت مسلمانی
ذخیره ای نهد از من که مانی از صورت
تمتعی برم از وی که صورت از مانی
از آن ندیده ثنا گویمت که می بینم
ترا و او را یک تن بچشم روحانی
دلیل وحدتم این بس که مدح خود میخواست
مرا به مدح تو فرمود ، گوهر افشانی
تو چون گذر کنی آنجا بنظم رنگینم
که مصرعش چمنی کرد و بیت بستانی
ضمیر وی بمن اینجا نشان دهد هر جا
که ناخنی بزنی یا سری بجنبانی
در این زمین دوسه بیتی گزیده در مدحش
ذخیره دارم از انعامهای ربانی
قصیده ناشده و ناتمام میخوانم
که شوق من بثنا خواندش تو میدانی
تبارک الله از آن گوهر محیط عطا
که از افاضت خود قطره ، کرد عمانی
نه نفس کلی و دریای گوهر دانش
نه عقل اول و استاد جوهر ثانی
عداوتش بگهر سیمیای مصلحتی
عنایتش باثر کیمیای رحمانی
بجای دیو ملک را کند بشیشه اگر
کسی بخلوت خلقش کند پریخوانی
نخست خویشتنت بخشد از گران گهری
چو دست همتش آید بگوهر افشانی
زمانه را و فلک را بوی خطابی بود
نه دوش و دی ، دم اشراق صبح امکانی
زمانه گفت تو پرویز و من ترنج زرم
بکام خود بطرازم چنانکه میدانی
سپهر گفت تو آنی که توسن آنچه منم
براه عجز برانم چنانکه میرانی
شکفته بخت وی و دل شکسته طالع خصم
ندیم میکده و کام جوی زندانی
چو رسم خدمت او عام گشت ، گردون گفت
که داغ صورت چین تازه شد ز بیجانی
زمانه گفت فلک را گهی بیابد ابر
مراتب کف جودش، بگوهر افشانی
فرو گریست که آری گهی که نفس فلک
بعلم جوهر اول رسد ز گردانی
سخن شناسا دیدی و دیده باشی هم
علو پایه من در مقام سحبانی
فلان مربی و من تربیت پذیر این بس
زفضل خود چه زنم لافهای طولانی
دراز شد سخنم جای شرم و تن زدن است
گرفتم آنکه لآلی است جمله عمانی
طریق ذیل چه پویم در این خجالتگاه
که لنک شد خردم را سمند جولانی
ثنای صاحب و مدح تو همچو شیر و شکر
بهم سرشتم و بگرفت شکل و حدانی
نوای لاف و گزافی که سنت شعر است
زدم چنانکه دلم خون شد از پشیمانی
نمی وزد زجهان باد بر دلم هرگز
که زلف شاهد نطقم کند پریشانی
حدیث آب و علف خود بنزد من باداست
که نظم و نثر مرا کرده آبی و نانی
تمام همت و سرتا قدم مراد دلم
اگر دهی نستانم ، دهم چو بستانی
دگر چه مانده؟ دعایی کنون بگو چکنم؟
طلب کنم که نه تحصیل حاصلش خوانی
همیشه نانبود ثانی اقدم از اول
همیشه تا که بود سربتاج ارزانی
ز سایه تاج ده فرق بخت عرفی باد
همای دولت مخدوم اول و ثانی