عرفی » قصیده‌ها » شمارهٔ ۲۷ - تجدید مطلع

ای شب هجر تو در دیده خورشید سبل

چشم روح القدس از شوق جمالت احول

مژه برهم نزدم دوش که در بیت حزن

تا صبا حم در دل کوفت تمنای اجل

از دل و دامن آلوده در یأس مزن

دجله عفو باینها نشود مستعمل

بعذاب ابدی دل نگذارد غم دوست

این نه مومیست کز آتش بکند ترک عسل

لذت تلخی درد تو اگر شرح دهم

نوشدارو بفرستم بسلام حنظل

چند ازین آتش خس پوش برانگیزی دود

ای بخوش جوهری آیینه حسن تو مثل

آستینی ز وفا بر مژه ام کش تا چند

پوشم این چشم تر، از حدس خداوند اجل

میر ابوالفتح که در سینه دولت مهرش

آفتابی است که تحویل ندارد ز حمل

روی در روی رود سایه او با خورشید

چشم بر چشم کند پایه او جنب زحل

لب او خندد ، اگر چشم جهان گرید زار

دست او جنبد، اگر پای قضا گردد شل

با هوا داری لطفش ز سر سبز ربیع

بهمن و دی بربایند کلاه مخمل

یکدرم وار نیاید زر خالص بیرون

گر ضمیرش زر خورشید در آرد بعمل

عنفش اندر کنف عدل بخوابست و بود

رازدار عدم و مصلحت اندیش اجل

در مقامیکه کند روی کنایت بعدو

ضرب شمشیر ندارد اثر ضرب مثل

آسمان گفت ندانم که حلول از چه نکرد

صورتش بیشتر از صورت آدم بمحل

زانکه چون روز ارادت ز جهان سربرزد

صبحدم دولت او زاد شبانگاه ازل

زین سخن جوهر فعال برآشفت و بگفت

کای تنگ مایه زفهم رصد علم و عمل

بیم آن بود زخاصیت یکتایی او

که هیولی نپذیرد صور مستقبل

ای تجلی وجود تو جهانگیر بقا

وی تمنای حسود تو عنان گیر اجل

صفوت ذهن تو صراف مطالب چو دلیل

جودت لفظ تو کشاف دقایق چو مثل

فلک عدل تو هر دم بجهان آرایی

آفتاب دگر از حوت برآرد بحمل

تا گرفته زسخای تو جواهر دارو

جود حاتم شده در دیده امید سبل

بهر پا تا به خدام تو می رفت بچرخ

گر نبود اطلس افلاک چنین مستعمل

چون دماغ فلک از صیت تو مختل گردد

عیسی از مهر نشاید که کند دفع خلل

گر جعل درد سر از رایحه گل یابد

بلبل از بهر مداواش نساید صندل

جمله هم سنگ گهرهای دل و طبع منست

این جواهر که فشاند کف جودت بامل

فاش گویم نکنم شرم همانست که کرد

اشتیاق کف تو صورت «نوعیش » بدل

لوحش الله ز سبک سیر سمند تو که هست

دودمان کسل از شوخی او مستأصل

آن سبک سیر که چون گرم عنانش سازی

از ازل سوی ابد وز ابد آید بازل

قطره ها کش دم رفتن چکد ازپیشانی

شبنم آساش نشیند گه رجعت بکفل

گر بخورشید دهد سرعت او در یک دم

آید از ثور بترتیب منازل بحمل

سکنات قدم از شوخی او نامعلوم

حرکات فلک از سرعت او مستعمل

گر سر خصم تو بندند بپایش گه نظم

تا قیامت بگلویش نرسد دست اجل

درعنان گردش او تاکره نار و هوا

طی شود دایره بر دایره مانند بصل

داورا داوریت هست اشارت فرما

تا بساید فلک از بهر صداعش صندل

داد یک شهر ز عرفی بستان کین مغرور

کبرو نازش نه باندازه قدرست و محل

پرغروری است که تا من در مدحت نزدم

این گمان داشت که دورانش نیاورد بدل

نیم تحسین مکن ار گوید صد بیت بلند

که دماغش شده از حسن طبیعت مختل

هر سر مویش اگر باز شکافی بینی

سومناتی است که چیده است در اولات و هبل

بهر اصل و نسب خویش نویسد بیرون

هرچه خواهد ز نسب نامه ارباب دول

گوهر افروز رموزست نه دریا و نه کان

حکمت آموز عقول است نه علم و نه عمل

دعوی همت از شرم خسان در خلوت

بشکند رنگش اگر جامه نباشد مخمل

گر ببازیچه نهد درکف اندیشه عنان

می نهد غاشیه بر دوش جریر و اخطل

چه بلا عیب تراشم که حسد کم بادا

مشنو عیب زر دهد هی از سیم دغل

گرچه او بود کنون هست و دگر خواهد بود

آنک آن ماضی و حال اینک و این مستقبل

هرکه با او چو عطارد نبود مرد مصاف

صلح و تحسین خوشش آید نه تهور نه جدل

آنچه ابیات بلند است که از طبعش زاد

انتخابی است ز دیوان سخن بخش ازل

آنچه ذرات معانی است که بروی جوشند

همه خورشید شود گر بشناسند محل

دارد از عزت اصل گهر و ذلت شعر

پای درتحت ثری دست در آغوش زحل

عزت او نه شهیدیست که حشرش باشد

ورنه بگریستمی از ستم مدح و غزل

اگر او نامزد ننگ شد از ذلت شعر

شعر از عزت او نیک برآید ز ذلل

شعر اگر نیک و اگر بد تو زبانش دانی

بزم بار تو چنین شرح غلط ، لاتسئال

لله الحمد که تا قدر تو نشناخت نبود

جوهر بندگیش چون هنرش مستعمل

ای که در عهد تو عهد جم و کی گر بودی

همه بر خویش فشاندی گهر مدح و غزل

شکر طالع کند و چون نبود شکر گزار

آن یک اندیش که چشمش بتو افتاد اول

صله نپذیرد و این حسن طلب نشماری

خود تو دانی که چها کرده بامید امل

آنکه پروانه قدر است نسوزد زین نار

اوکه حمامه عرش است نیفتد بوحل

صله برهان گدایی و ستایشگری است

بر ثنا گسترت این آیه مبادا منزل

آنچه دادی و دهی گرچه به معنی صله است

صله دوستیش باد ، نه مدح و نه غزل

قصه مهر و وفا با تو نیارم گفتن

کاین حکایت چو نهایت نپذیرد اول

گویم از ناصیه اش هر چه نوشته است بخوان

این نگویم که مفصل بشنو یا مجمل

در نثارت گهر چند طمع داشت قضا

زآن باخلاص تو بشکست غرورش اول

عرفی افسانه مخوان نوبت دیگر شعر است

گوشه چشم نمودند که تنگ است محل

مدح صاحب نه و حرف خود و این طول کلام

هیچ شرم آیدت از نکته ما قل و دل

بدعا رو که اجابت نظرش بر لب تست

گرچه محتاج دعا نامده مسعود ازل

تا ز تحویل حمل خاک زبرجد گردد

تا ذبول از عمل نامیه ماند مهمل

کشته مزرع بخت تو پزیراد نمو

تا به حدی که چرندش به میان جدی و حمل

به عدم خصم درون خسته ، چو از تو به گناه

تو برون تاخته از حلم چو از علم عمل