آمد آشفته بخوابم شبی آن مایه ناز
بروش مهر فزاو بنگه صبر گداز
وه چه شب، سرمه آهوی غزالان ختن
وه چه شب ، وسمه ابروی عروسان طراز
خواب نی زاویه داد در او والی حسن
خواب نی آینه صورت او معنی ناز
چه پریچهره نگاری که ندارد مثلش
در پس پرده فطرت فلک لعبت باز
خواب را شب همه شب دیده بپایی سودم
که برویم دراین واقعه را ساخته باز
دیدم القصه که خوش گرم عنان است روان
سودم اندر قدمش چهره بصد عجز و نیاز
گفتم ای عربده جو چیست گناهم که دگر
بتعرض همه خشمی ،بتغافل همه ناز
گفت این خود نه گناهست که ساکت شده ای
از ثنا گستری شاه سریر اعجاز
منفعل گشتم و فی الحال بوادی مدیح
مرکب طبع جهاندم بهوای تک و تاز
ره نبردم بسر کشور معنی هر چند
که درآن بادیه راندم به نشیب و بفراز
گریه آلود فتادم دگر اندر قدمش
گفتم ای مایه آرام دل اهل نیاز
ازجبین چین بگشا تا دل من جمع شود
که سراسیمه کند مرغ خیالم پرواز
این سخن در دلش از درد اثر کرد و سرم
برگرفت از قدم خویش و بلطف آمد باز
بی حجابانه زدم بوسه بدستش از شوق
گفتم اکنون ده اجازت که شوم وحی طراز
درثنای شه کونین امام ثقلین
که بود لمعه برق غضبش کفر گداز
آنکه گرافعی رمحش رود اندر ته خاک
دل محمود برون آورد از زلف ایاز
آنکه گر رخش برافلاک جهاند گردد
پشت شیر فلک از نقش سمش سینه باز
آنکه چون درکنف چتر همایون آثار
همعنان ظفر از راه غزا گردد باز
زهره گیسو بگشاید که شود گردفشان
از رکابش که پذیرفته غبار از تک و تاز
فتح گوید چه کنی چشم من است این نه رکاب
سرمه چشم جهان بین مرا پاک مساز
عرش را گفت فلک مسند جاه وی و عقل
گفت هیهات یقین شد که نه ای محرم راز
مسند جاه وی آرایش آن بارگهست
که بساطش بری از ننگ نشیب است و فراز
شعله خاطر او را چه شرر چشمه مهر
گریه خامه او را چه اثر خنده راز
در جوار حرمش عرش مشرف بسجود
در دیار کرمش جود موظف بنیاز
ایکه از نشئه افسانه عدل تو بخواب
فتنه چون زلف دلارام کشد پای دراز
زاحتساب تو پی دوختن دلق ورع
زهره در سوزن عیسی کشد ابریشم ساز
تابدار نیز رایت ز زمین مرغان را
سایه برجبهه خورشید فتد در پرواز
احتساب تو اگر عارض نهی افروزد
ای سرا پرده عصمت ز تو بازینت و ساز
زخمه هر چند که انگشت زند بر لب تار
نغمه از بیم نیارد که برآرد آواز
عقل کل نسبت حکمت بقضا کرد و کنون
رود اندیشه که ناگه شمرندش طناز
هر حدیثی که رضایت بسماعش نبود
از در گوش سراسیمه بلب گردد باز
نیر رای تو چون عرض کند لمعه نور
خیر جود تو چون بخش کند نعمت و ناز
چه کند گر نکند مهر نهان رخ بکسوف
چه کند گر نکند حور در روضه فراز
چون برافراشت قضا رایت عدل تو زبیم
فتنه برتافت عنان تا بعدم گردد باز
آسمان بانگ بر اوزد که کجا خواهی رفت
نقد جان برکف تسلیم نه و هرزه متاز
داورا طبع من آن روضه فیض است که هست
شجر او همه سحر و ثمر او اعجاز
نامه ام داده نشان از چمن گلشن وحی
خامه ام کرده زبان در دهن شاهد راز
جوهر طبع من از وصف کمالت روشن
گوهر نظم من از نسبت ذاتت ممتاز
خصم و طرز سخن من؟ بچه فهم و بچه درک
غیر و نظم گهر من؟بچه برگ و بچه ساز
معنی از خامه من گاه روش میبارد
چون ز رفتار بتان فتنه گه جلوه و ناز
نو عروسی نبود درتتق فکرت من
که نه از زیور مدح تو بود چهره طراز
اعتبار صدف از نسبت در است ولی
انوری گرز «ابیورد» منم از شیراز
کنم از مائده معنویش مهمانی
از رقی گربسر خوان وجود آید باز
عرفی این طرز سخن حد تو نبود لیکن
مدحت شاه زبان تو چنین کرد دراز
ناگهی رو بفراز آرد و گاهی بنشیب
بهر احداث حوادث فلک دایره ساز
پیکر خصم ترا خاک برد سربنشیب
دشمن جاه ترا دار کند رو بفراز