زهی لوای نبوت ز نسبتت منصور
مزاج عشق زآمیزش دلت رنجور
بنور و سایه چو امر سکون و سیر کنی
زمانه فاصله یابد میان سایه و نور
بباغ طبع تو بر اوج استفاده فیض
همای عقل طلبکار سایه عصفور
هدایت تو نماید بچشم صورت بین
هرآنچه در حرم ایزدی بود مستور
ز نور ناصیه ات ماه گر ضیا گیرد
به آفتاب دهد نسخه سنین و شهور
از آن نفس که برون داده اند گوهر تو
بگنج صنع نمانده تعلق گنجور
شعاع شعله قهر تو گرفتد بسحاب
رماد برق شود سرمه صبا و دبور
اگر چه هست مبرهن که درمسیر وجود
مؤثرند صفات اله بی مأثور
عداوت تو مبادا که از تأثر آن
مزاج حلم خداوند میشود محرور
اجل رسید چو نامت بجبهه بنویسد
خجل شود زنگه گردنش اجل از دور
ز سرکلاه حکومت بدامن تو نهاد
قضا که هست دو عالم بحکم او مجبور
که این کلاه بسرمان و گوشه برشکنش
که درد وکون تویی آمر و منم مأمور
بعهد حکم تو امر قضا چنان منسوخ
که از نزول کلام مجید حکم زبور
اگر ز روی ضمیرت نقاب برخیزد
برنگ سایه شود آفتاب چشمه نور
شها تویی که زکات بضاعت کرمت
دوکون را زگرانمایگی کند معمور
منم که کرده ام از ننگ شرکت نوعی
نصیب فرقه انسان هزارگونه قصور
ز روزگار من آثار یأس می تابد
چو حالت سنوات از مآثر مأجور
تنزل عملم گر شود نصیب ریاض
بطبع بر اثر غورگی رود انگور
ز حرص نعمت عصیان که زهر معنویست
بدون صوم کند نفس زله بند سحور
بشوی روی سیاهم ز آب احسانت
که تیرگی برد از چهره شب دیجور
بس است صاحب اعمال ناسزا بودن
چه احتیاج که کس جاودان بود مقهور
نعوذ بالله اگر روز حشر طی نکند
شفاعت تو عمل نامه اناث و ذکور
ز شرم کثرت عصیان من برعشه فتد
حسابگاه قیامت چو ارض نیشابور
دم سؤال که از تاب انفعال شود
نفس شکسته گلو از زمانه مغرور
امید هست که مهر لب سؤال شود
عنایتت که چو عصیان ماست نامحصور
اگر به پنجه خورشید دل بیفشارم
بجای خون زمشامش چکدشب دیجور
وفا نمیکند امید مغفرت با یأس
نه ز آنکه عفو الهی نساردم مغفور
ز طول معصیت استغفرالله اندیشم
که گرد قصر نشیند بذیل عفو غفور
همین بس است اگر ناجیم اگر مغضوب
که با ولای تو فردا همی شوم محشور
بعون نعمت عشق تو فارغم ز نعیم
نه جوی شیر شناسم نه طارم انگور
ز عود مهر وگلاب وفاست عنصر من
اگر برفتن دوزخ همی شوم مأمور
ببزم جنتیان انجمن طراز بهشت
ز دود آتش دوزخ برد بخار بخور
ز کوه مهر تو حاشا اگر دهم بطباع
کند بباده تبسم طبیعت کافور
محبت تو ندارد بسینه ام داغی
که هست سوده الماس و معنی ناسور
تویی که کرده ضمیرت ز روی شاهد عقل
به آستین هدایت غبار غفلت دور
ز مستی می تلخ حمایتت در چین
بسی پیاله شکستند بر سر فغفور
اگر ز نشئه طبعم اثر بباغ رسد
سبوی می دمد از جای دانه انگور
منم که از اثر حسن طبع من قلمی است
که بر صحیفه کند رازهای دل مستور
سزد که بی اثر رنگ و بی تحرک دست
بروی صفحه نگارد مثال صورت حور
برون کنند ملایک سر از دریچه عرش
دمی که شاهد طبعم کند بسدره عبور
بیک لباس نگنجد بجوهر اول
ز ازدحام معانی ز کبریای شعور
بخوان بر اهل فناشعر من ضرورت نیست
که منت دم عیسی کشند یا دم صور
حسود جاه تو بادا از شاهد مقصود
چو دست جود تو او وصل آستین مهجور
شبی ز دولت رؤیای افتخار رسل
علم بعرش زدم در میان خواب و شعور
خمیر مایه این سر قصیده آن رؤیاست
که شاخ و برگ فزودش زبان من چو طیور
کسی گمان نبرد کز برای زینت شعر
بر اصل خواب فزودم که نیست این منظور
لذیذ بود حکایت درازتر گفتم
چنانکه حرف عصا گفت موسی اندر طور
همیشه تا جگر خونچکان گمراهان
بود ز نشتر شرم آشیانه زنبور
خرابه دل مجروح امتان تو باد
ز نوشد روی الطاف شاملت معمور