عرفی » قصیده‌ها » شمارهٔ ۱۴ - ترجمه الشوق در ستایش مولای متقیان علی علیه السلام

جهان بگشتم و دردا به هیچ شهر و دیار

نیافتم که فروشند بخت در بازار

کفن بیاور و تابوت و جامه نیلی کن

که روزگار طبیب است و عافیت بیمار

مرا زمانه طناز دست بسته و تیغ

زند به فرقم و گوید که هان سری می‌خار

زمانه مرد مصاف است و من ز ساده دلی

کنم بجوشن تدبیر وهم دفع مضار

ز منجنیق فلک سنگ فتنه می‌بارد

من ابلهانه گریزم در آبگینه حصار

عجب که نشکنم این کارگاه مینایی

که شیشه خالی و من در لجاجتم ز خمار

چنین که ناله ز دل جوشد و نفس نزنم

عجب مدار گر آتش برآورم چو چنار

اگر کرشمه وصلم کشد و گر غم هجر

نه آفرین ز لبم بشوند و نه زنهار

دلم ز درد گرانمایه چون جگر ز فغان

دماغم از گله خالی چو خاطرم ز غبار

دل خراب مرا مطلبی است آیت یأس

چو زود رفتن جان پیش نیم‌کشته شکار

دلم چو رنگ زلیخا شکسته در خلوت

غمم چو تهمت یوسف دویده در بازار

ز سلک مدت عمرم که روزها دزدید

که فصل شیب و شبابم گذشت در شب تار

گل حیات من از بس که هست پژمرده

اجل نمی‌زند از ننگ بر سر دستار

ز دوستان منافق چنان رمیده دلم

که پیش روی ز الماس می کنم دیوار

برون ز صورت دیبای بالشم کس نیست

کز آستین نم اشگم بچیند از رخسار

عجوز بختم اگر زلفکان بیاراید

سفید گردد زلفین شاهدان تتار

کدام فتنه بشب سرنهاده بر بالین

که صبحدم نشد از خواب، روی من بیدار

جراحتم چو بخارد بعزم خاریدن

پلنک ناخن، گردد زمانه خونخوار

وگر طبیب دهد ناگوار دارویی

کند بشیره دندان مارنوش گوار

و گر ز بوته خاری کنم شبی بالش

بسعی زلزله در دیده‌ام خلاند خار

بصید موری اگر ناوکی بزه بندم

دهان مار کند در گزیدنم سوفار

یقین شناس که منصور از آن اناالحق زد

که وارهد ز زمانه بدستگیری دار

شب گذشته بزانو نهاده بودم سر

که اوفتاد خرد را بر این خرابه گذار

سری چنان که نیاری شنید بی سامان

غمی چنان که مبادا نصیب دیگر بار

بدید و گفت بعالم مباد چون تو کسی

جهان بخویشتن آرای و خویشتن بیزار

سری چنین همه رای صواب و بی سامان

دلی چنین همه صاف شراب و درد خمار

مرض بببن و سبب جوی و خود معالجه کن

طبیب کیست، فلاطون اگر شود بیمار

به گریه گفتمش آری طریق عقل این است

ولیک جانب انصاف خود نگه می‌دار

کسی چگونه بسامان در آورد آن سر

که چون ز زانو برداشت کوفت بر دیوار

بخنده گفت سراسیمگیت گم دارد

وگرنه هادی این ره تو بوده ای هموار

رهت نمایم و برخویشتن نهم منت

که نقدهای مرا نیست جز تو کس معیار

تهی کن از همه اندیشه خطا و بنه

بخاک مرقد کحل الجواهر ابصار

چه مرقد آن که بود در شکنجه تا بفلک

هوای منظر او از تراکم انظار

بحیرتم که چه صنعت بکار برد که کرد

بتنگنای جهان وضع این بنا معمار

که گر بقدر بلندی بیفکند سایه

محیط کون و مکان گردد آسمان کردار

کتابه اش که بود سرنوشت عالم کون

چو بوی جامه یوسف بر دزدیده غبار

زهی صفای عمارت که در تماشایش

بدیده باز نگردد نگاه از دیوار

زسقف گنبدش امسال باز می آید

هرآن صدا که کسی داده در حریمش پار

چه قدر صبح شناسند ساکنان درش

که در حوالی او شام را نبوده گذار

گرآفتاب درآید بگنبدش گویی

که در میانه فانوس شد مگس طیار

ز ذره های پریشان شعاع نور افشان

نجوم بی مدد آسمان در و سیار

غبار فرش حریمش بتاج عرش نشست

اگر زجنبش موری بلند گشت غبار

گلیست در چمن صنع شکل قبه او

که عرش داشته بردور او ، زکنگره خار

بسی نماند که خدام او درآمد و شد

کنند کنگره عرش با زمین هموار

زآستانه او طعنه های نشنوده

بپایه پایه خود عرش میکند اظهار

بگاه جوش زیارت در آستانه او

نا آسمان بته کفش گم کند دستار

فلک به پنجه خورشید از هوا گیرد

اگر عمامه ای افتد زتارک زوار

بداغ لاله توان دید یاسمن دروی

چو بسترد زسرش مهر سایه دیوار

دریچه اش بضیا دیده سهیل یمن

نشیمنش بهوا کعبه نسیم بهار

چو صبح بیضه خورشید پرورد بشکم

گرآشیانه کند بسپریش بر دیوار

رموز غیب مصور شود درو هر دم

چو خاطری که بود در تصور اسرار

ازآن زمان که فتادش نظر بشمسه او

شدآفتاب پرست آفتاب حربا وار

ندانم ای فلک انصاف می دهی یا نه

گر از هزار جفایت یکی کنم اظهار

فرونشین بدو زانو و چین برابر، وزن

بدان صفت که دغا پیشگان دعویدار

اگر صواب نگویم بگوی و شرم مکن

که آبروی مرا نیست شرم کس درکار

مرا بشوق چنین بینی از چنان مرقد

مرا بدست تهی بینی از چنین بازار

نه بال روح قدس میدهی نه پر مگس

نه سیم قلب دهی نه زر تمام عیار

ازین معامله خود منفعل مباش که تو

بمور پر دهی از پای من بری رفتار

بکاوش مژه از کور تا نجف بروم

اگر بهند بخاکم کنی و گربه تتار

ستیزه با چو تو قاهر دلیل دانش نیست

زبان گزیدم وکردم زگفته استغفار

ترحمی بکن آخر که عاجزم عاجز

نگاه کن که چه خون میچکانم از گفتار

سخن چرا نبود دردناک و خون آلود

که تا لب از ته دل میکند بریش گذار

مرا که دست بگیرد که زیر دست توام

مراکه کار گشاید که از تو خیزد کار

چه هرزه گوشدم از درد دل که شرمم باد

تو کیستی که شوی دست گیر و کارگزار

همان که شوق طوافش مرا بطوفان داد

به نیم جذبه کشاند زورطه ام بکنار

شه سریر ولایت ، علی عالی قدر

محیط عالم دانش ، جهان علم و وقار

لغت نویس خرد در صحاح همت او

بمعنی لغت اندک آورد بسیار

مثال آینه اندیشه زنگ بردارد

گرآورد بدل دشمنش بسهو گذار

برنگ دایره در حصر جود او هر دم

شود ملاقی آغاز انتهای شمار

فلک بجوهرگل گفت روز میلادش

هنوز سیر کنم یا رسید وقت قرار

ز خلق اوست که قندیل شقف بارگهش

ز نسبت دل روح القدس ندارد عار

ز فیض خنده لطفش که کیمیا اثر است

بگاه صیحه قهرش که هست صور آثار

جحیم شاخ گلی از حدیقه احسان

بهشت برگ خسی در شکنجه عصار

فتد چو سایه حلمش برآفتاب سزد

که نور ازو متعدی نگردد آینه وار

نشسته شاهد خلقش بخلوتی که بود

دریچه حرمش ناف آهوی تاتار

چو مهر رای تو در صبحدم شود طالع

شود ز فرط تهوع گلوی صبح فگار

کمان قصد ترا جذبه ای بود که اگر

زهش بگوش رسانی رسد بقبضه شکار

عبادتیکه محلی باجتهاد تو نیست

بود زسیئه محتاج تر باستغفار

زبس بعهد تو لاغر شد از ریاضت زهد

گرفت پهلوی ناهید شکل موسیقار

عمل طراز فلک در صلاح کون و فساد

اگر نهد بخلاف مصالح تو مدار

غبار صحن و سرای تو اوج هفت اورنگ

شکنج زلف سخای تو موج دریا بار

اگر نه قهر تو یاد آرد آسمان شاید

که خط منطقه اش بر میان شود زنار

شباب سدره طوبی شود بشیب بدل

چو منع نشو کنی از مجاری اشجار

ز مردمک نرسد نور تا ابد بمژه

چو بشکنی حرکت در مفاصل انظار

بهر دیار که آمد لوای عدل تو، ظلم

دهد درازی دست ستم بپای فرار

بطور عالم معنی گشوده شوق کلیم

بناز و نعمت حسن تو روزه دیدار

هنوز ناصیه آفتاب در عرق است

از آن فروغ که بر وی فشاندی از رخسار

زشرم نور جمال تو آفتاب هنوز

بهر جهت که رود هست روی بر دیوار

همه تراوش جودی و کاوش امید

همه نوازش ناموسی وگذارش عار

محیط برکف جود تو کرد ، موج فدا

سپهر برسر جاه تو کرد ، اوج نثار

غبار خشم تو آرایش کلاه خزان

شعار لطف تو افزایش جمال بهار

ز شوق کوی تو پا درگلم زعمر چه سود

هزار جان گرامی و یک قدم رفتار

چو خیمه دوره دامانم آسمان گوئی

بصد طناب فرو بسته است و صد مسمار

بگلخن آمده از روضه مانده ام محروم

که روی هندسیه بادوپای حرص فگار

ز شوق کوی تو هرجا شوم هلاک مرا

بجای سبزه قدم بر دمد زخاک مزار

نه دین بجای ، نه ایمان بسوی خویشم خوان

مگر ز شرم تو بگشایم از میان زنار

ز وعده ها که بخود کرده ام یکی اینست

که در طواف تو خواهم گریستن بسیار

نثار کوی تو دارم هزار جان و هنوز

متاع من همه دست تهی است همچو چنار

اگر زآتش شوقم شود فروغ پذیر

به سلسبیل زند غوطه مرغ آتشخوار

مرا چو دیده بود ابلقی چه اندیشم

که این کرنک هرونست و آن کهَر رهوار

چگونه پای کم آرم ز آسمان آخر

که بر در تو بود دایمش بر رفتار

بدان خدای که در شهر بند امکان نیست

متاع معرفتش نیم ذره در بازار

بجزر و مد محیط عطای او که کشد

بنیم موجه دو عالم گناه را بکنار

بکنه او که تعجب نشد گران مایه

ازین که کرد ز درکش نبی بعجر اقرار

بکلک او که نوشت و بسا که بنویسد

بر وی صفحه عالم سطور لیل و نهار

بحاذقیکه که ز داروی حکمتش گردید

شکسته رنگ خزان و شکفته روی بهار

بلطف او که زفیضش نمونه ایست بهشت

بجود اوزدیگش نمک چشی است بخار

بخشم او که همش حلم اوست شعله فشان

بکنه او که همش علم اوست آینه وار

بعشق او که بپهلوی جان نشاند درد

بشوق او که ببازوی دل فرستد کار

بسایه علم مصطفی در آن عرصه

که آفتاب شود هم علاقه دستار

بجاه او که برویش قدم گشاده نظر

بشبه او که بگردش عدم کشیده حصار

به آستین کریمش که هست گنج افشان

به آستان حریمش که هست ناصیه زار

بنعمت تو که اندازه را کند مغرول

بمدحت تو که اندیشه را کند ببمار

بسلک یازده عقدی کز آن دو لؤلؤ نور

علی است ابر مطیر و بتول دریا بار

بطایر ارنی سنج بی اثر نغمه

بلن ترانی هم ذوق مژده دیدار

بعشوه ای که زلیخا برید از او کف دست

بفتنه ای که مسیحا گزید ازو سردار

ببرقع مه کنعان که بود حسن آباد

بحجله گاه زلیخا که بود یوسف زار

به آن متاع که گوهر فروش کنعانی

بمصر برد و لباب ز حسن شد بازار

به آن دروغ که فرهاد از و شهادت یافت

به آن ترانه که منصور را کشید بدار

بناقه ای که بلیلی خیال مجنون برد

بان کرشمه که لیلی بر آن نمود نثار

به تیشه ای که بر اطراف صورت شیرین

همه کرشمه تراشید و ریخت برکهسار

بنوش نوش ندیم صبوحی مستان

بکاو کاو کلید طبیعت هشیار

بغم فروشی آسودگان شکوه طراز

بتازه رویی پژمردگان شکر گزار

برنج بازوی پر نفع کاسبان ضعیف

بچین ابروی بی وجه خواجگان کبار

بخستی که کند جذب طعمه از کف مور

بشهوتی که زند خال بوسه بر لب یار

بگوشه گیری عنقا که جوهر فعال

ندید صورت او جز بصفحه پندار

بهوشمندی آن سایه خفت نخل حیات

که دیده باز نکرد از کشاکش منشار

بعقد گوشه دستار شاعران حریص

که بی برات صله سینه ایست پرآزار

بدست همت من کز کنار گوشه گرفت

ز ننگ آنکه بدر یوره آشناست کنار

بطبع گرسنه چشم محبت اندیشه

که جز بنعمت جود تو نشکند بازار

بخاک جبهه که باد بروت عابد ازوست

بتار سبحه که صوفی ازوست در زنار

بناز حسن که بندد نقاب در خلوت

بر از عشق که آید که برهنه در بازار

بنکته گیری ناموس روستایی طبع

بلب گزیدن افسوس خویشتن بی زار

بمردمی که بود هم طویله عنقا

بمحرمی که بود هم قبیله اسرار

بگرم چشمی من در نظاره معنی

بشر مگینی من در افاده اشعار

بسنبلی که بگلزار حسن می روید

نه از میانه گلشن نه گوشه گلزار

بنافه ای که از آهوی صنع میافتد

بهر کجا نمکین تر بود ز چهره یار

بشور قمری دستان سرای یک نغمه

که درس نکته توحید می کند تکرار

بعندلیب چمن کز نوای گوناگون

لباس بوقلمون دوخت بر رخ گلزار

بدود گلخن امید و دودگاه هوس

که با دماغ منش هر دور است قرب جوار

به آفتاب مرا دو دریچه طالع

که نیست هیچگهش با زمانه ما کار

به نیم قطره شرابی که باز می ماند

پس از پیاله کشیدن بساغر از لب یار

بکان کسب که زاید بنام بذل درم

بشان نصب که دوزد بدوش عزل غیار

به آستین کلیم و دریچه مشرق

به آستان کریم و پذیره ادرار

بعرصه دادن شوق و به آب شستن یأس

بدستیاری توفیق و رنگ دادن کار

بانبساط مکان و بامتیاز جهت

باختلاط میان و باحتراز کنار

بعلت سکنات و بکوشش حرکات

بعزت حسنات و بجوشش اذکار

بتوبه و به پشیمانی دل تائب

بمستی و بپریشانی سر و دستار

بعیش زهره چنگی، بدرد ناله من

بفیض سرمه مکی، بگرد کوچه یار

بخوی فشانی شبنم ، بخود فروشی گل

بنیزه بازی سوسن ، بدشنه سازی خار

بیکه تازی وحدت بعرصه توحید

بفوج داری کثرت بمعرض آثار

بدعوت لب عابد که دوخت دلق مراد

باتش دل عاشق که سوخت لوح مزار

ببر شکفتن امروز و غنچه گشتن دی

بتوشه پختن امسال و نام بردن پار

بشیوه دانی شهر و بساده خویی ده

بنخل بندی کشت و بخوشه چینی کار

بصبح قاتم پوش و بشام اکسون باف

بصلح آب فشان و بجنگ آتش بار

بهوشمندی عدل و سیاه مستی ظلم

بتر زبانی تیغ و بسر گرانی دار

بکذب بی پدر و صدق آدمیزاده

بجهل بی اثر و عقل جبرئیل آثار

ببخل وعده تراش و قناعت عیاش

بصدق تنگ معاش و خوش آمد جرار

بناگواری نزع و بناگزیری مرگ

به بی مداری عمروبه بیوفایی یار

بهزل معرکه گیر و نفاق تو بر تو

بصبر کم سخن و شوق آتشین گفتار

بآبروی قناعت بذلت خواهش

بکامرانی فرصت بدولت دیدار

بتنگنای گریبان بوسعت دامن

بخاکساری کفش و بنخوت دستار

بداع پهلوی بیمارممتنع حرکت

بدرد زانوی جویای منقطع رفتار

بحق این همه سوگندهای صدق آمیز

که نزد علم تو حاجت نداشتم بشمار

که گر شود ره کوی تو جمله نشترخیز

کنم بمردمک دیده طی نشتر زار

رهی ز شوق سراسیمه طی کنم که قدم

بکام تیشه نهم گرستانم از سرخار

بآب مهر تو شستم گناهنامه خویش

چه غم که کاتب اعمال دارد استحضار

گدای کوچه مهرت بروزگار گناه

گرفته یاج ز سلطان ملک استغفار

نه در پناه ولای توام؟ چه غم که بود

معاصیم نه باندازه قیاس و شمار

وگر ولای تو ابلیس را شود زورق

کشد زورطه نعتش بیک نفس بکنار

شباهت تو کند آفتاب دریوزه

که آورد بضمیرم بدین وسیله گزار

هران عروس سخن کز دیار مدح تو نیست

بعشوه گر کشدم در نیاورم بکنار

مگر بدامن جود تو دست زد قلمم

که گنجش از بن ناخن دمید نرگس وار

چو کرم پیله بخود بر تند مدایح تو

بگاه طاعت ایزد چو دارمش بی کار

معلمی که تراشیده خامه طبعم

زآفتاب نهد لوح ساده ام بکنار

کجاست مانی صورت نگار تا بیند

نگارخانه ارژنگ و صورت جان دار

بچار سوی سخن نقد رایجی دارم

نه همچو ماه زر اندوده آفتاب عیار

کلام من که متاع ولایت سخن است

بروی دست صبا میرود سلیمان وار

نه انجم است فلک را؛ که همت عرفی

دمادم آب دهانش فکنده بر رخسار

از آن بعالم سفلی درآمدم که مرا

غریب دوست نهاد است و آشنا بی زار

زجهل جایزه یابم اگر هجا گویم

بعلم تاج دهم چون شوم مدیح نگار

بکام دنیویم چون زبان نمی گردد

حدیث جایزه درحشر می کنم اظهار

چو این قصیده در افواه خاص و عام افتاد

خطاب ترجمه الشوق یافت از احرار