اقبال کرم می گزد ارباب همم را
همت نخورد نیشتر لا و نعم را
از رغبت دنیا ، الم آشوب نگردم
زین باد پریشان نکنم زلف علم را
فقرم بسیاست کشد از مسند همت
در چشم وجود ار ندهم جای عدم را
بی برگی من داغ نهد بر دل سامان
بیمهری من زرد کند روی درم را
این جوهر ذات از شرف نسبت آباست
سوداست بابر این در اگر چه سریم را
هرچند که در کشمکش جاه و مناصب
گمنام نمودند همه دوده هم را
از نقش و نگار در و دیوار شکسته
آثار پدید است صنا دید عجم را
با گوهر آدم نسبم باز نه استد
ز آبای خودار بشمرم اصحاب کرم را
اما نبود وصف اضافی هنر ذات
این فتوی همت بود ارباب همم را
این برق نجابت که جهد از گهر من
مدح است ولی گوهر ذات اب وعم را
وصف گل و ریحان بهوا باز نگردد
هرچند هوا عطر دهد قوت شم را
المنته الله که نیازم به نسب نیست
اینک بشهادت طلبم لوح و قلم را
اقبال سکندر بجهانگیری نظمم
برداشت بیک دست قلم را و علم را
نوبت بمن افتاد بگویید که دوران
آرایشی از نو بکند مسند جم را
نی نی غلط این نغمه بموقع نسرودم
این نغمه نشید است دگر صوت و نغم را
دوران که بود تاکند آرایش مسند
مداح شهنشاه عرب را و عجم را
آرایش ایوان نبوت که ز تعلیم
خاک در اوتاج شرف داد قسم را
روزی که شمردند عدیلش زمحالات
تاریخ تولد بنوشتند عدم را
آنجا که سبک روحیش آید بتکلم
ز آسیب گرانی بخرد گوش اصم را
تا رایت عفو و غضبش سایه نیفکند
هیبت متصور نشد آرامش و رم را
تا شاهد علم و عملش چهره نیفروخت
معلوم نشد فایده نی کیف و نه کم را
تأثیر برد سهم تو از حکم کواکب
تغییر دهد هیبت تو طعم نعم را
انعام تو بر دوخته چشم و دهن آز
احسان تو بشکافته هر قطره یم را
زان گریه دهد روشنی دل که بیاموخت
روشنگری آئینه انصاف تونم را
در کوی تو تبدیل کند مردمک چشم
اجزای وجودم خود و اجزای قدم را
از بس شرف گوهر تومنشی تقدیر
آنروز که بگذاشتی اقلیم قدم را
تا حکم نزول تو در این دار نوشته است
صدره بعبث باز تراشیده قلم را
گر جوهر اول بحریم تو در آید
تن در ندهد قامت تعظیم تو خم را
آن روز که امکان حشم حادثه آراست
در سایه انصاف تو میخواست حشم را
تا ذات ترا اصل مهمات نخوانند
نشنید قضا ترجمه لفظ اهم را
تا مجمع امکان و وجوبت ننوشتند
مورد متعین نشد اطلاق اعم را
تقدیر بیک ناقه نشانید دو محمل
سلمای حدوث تو و لیلای قدم را
تا نام ترا افسر فهرست نکردند
شیرازه مجموعه نبستند کرم را
عرفی مشتاب این ره نعمت است نه صحرا
آهسته که ره بردم تیغ است قدم را
هشدار که نتوان بیک آهنگ سرودن
مدح شه کونین و مدیح کی و جم را
شایسته بدست آر که بینند در این شهر
شایستگی جنس چه بسیار و چه کم را
گیرم که خرد حصر کند مایه نعتش
آن حوصله آخر زکجا نطق و رقم را
شاید بعطایت که از آن کام که دانی
نومید مهل عرفی محروم و دژم را
از باغ نعیمش بده انعام و میامیز
با مطلب او مطلب اصحاب شکم را
آسایش همسایگی حق زتو خواهد
او هیمه دوزخ نکند باغ ارم را
دانم نرسد ذره بخورشید ولیکن
شوق طیران می کشد ارباب همم را
هر چند طبیعی بود این مس تو بفرمای
تا جلوه دهد فیض تو اکسیر کرم را
من هم بسوالی لب خجلت بگشایم
ای آب حیات از لب توخضر نعم را
هر گاه که در مدح بلغزم تو ببخشای
کز مدح ندانم من حیرت زده ذم را
تحصیل ثواب و شرف نسبت نعتت
زین گونه خجل ساخته حسان عجم را
تا نعت تو آمد زمشیت بنوشتن
بالا نگرستن بشد از یاد قلم را
دانش نگشاید به سزا عقده نعتت
زین جاست که اندیشه نگون کرد علم را
مدح تو زاخلاص کنم هدیه نه از علم
از بتکده چون آورم آهوی حرم را