خیام » نوروزنامه » بخش ۴۲ - حکایت

گویند سلطان محمود روزی بتماشا شده بود، و از صحرا سوی شهر همی‌آمد، و دران حال هنوز امیر بود، و پدرش زنده بود، چون بدر دروازه شهر رسید چشمش در میان نظارگیان بر پسری افتاد چرکین‌جامه بقدر دوازده ساله، اما سخت نیکو روی و طُرفه و زیبا بود، تمام خلقت، معتدل قامت، عنان باز کشید و گفت این پسرک را پیش من آرید، چون بیاوردند گفت ای پسر تو چه کسی؟ و پدر کیست؟ گفت پدر ندارم ولیکن مادرم بفلان محلت نشیند، گفت چه پیشه می‌آموزی؟ گفت قرآن حفظ می‌کنم، فرمود تا آن پسرک را به سرا بردند، چون سلطان فرود آمد پسرک را پیش خواند. و ازو هر چیزی پرسید، و چند کارش فرمود، سخت زیرک و رسیده بود، و اقبالش یاری داد، فرمود تا مادرش را بیاوردند، و گفت پسر ترا قبول کردم، من او را بپرورم، تو دل از کار او فارغ دار، مادرش را نیکویی‌ها فرمود و پسر را جامهاء دیبا پوشانید، و پیش ادیب نشاند تا خط و دانش آموخت و سلاح و سواری، و پسر را گفت هر روز بامداد که من هنوز بار نداده باشیم باید که پیش من ایستاده باشی، پسر هر بامداد پگاه به خدمت آمدی، سلطان چون از حجره خاص بیرون آمدی نخست روی او دیدی، و مقصود سلطان آزمایش خجستگی دیدار او بود، سخت خجسته آمد، چون بیرون آمدی از حجره چشم بر وی افگندی، هر مرادی داشتی آن روز حاصل شدی، و این پسر را از جامه و نیکو داشت جمالش یکی صد شد، سلطان هر روز او را به خویشتن نزدیکتر کرد و شایستگی‌ها از وی پدید می‌آمد، و سلطان او را نعمت و خواسته می‌داد و اعتماد برو زیادت می‌کرد، و می‌نواخت، نعمت و تجمل این (پسر) بسیار شد، و سلطان از عشق او چنان گشت که یک ساعت شکیبا نتوانست بود، این پسر را سالش به هجده رسید، و جمالش یکی ده شد، و از مبارکی دیدار او سلطان را بسیار کارها و فتحهاء بزرگ دست داد، و چندین ولایت هندوستان بگشاد، و شهرهاء خراسان بگرفت و به سلطانی بنشست، مگر روزی این پسر به عذری دیرتر به خدمت آمد، و سلطان بی او تنگدل گشته بود، چون او بیامد از سر خشم و عتاب گفت هان و هان، خویشتن را می شناسی؟ هیچ دانی که من ترا از کجا برگرفته‌ام و بکجا رسانیده ؟ و از خواسته و نعمت چه داری! ترا زهره آن باشد که یک ساعت از پیش من غایب شوی ؟ چون سلطان خموش گشت گفت سلطان بفرماید شنیدن، همچنانست که می‌فرماید، من بنده را از خاک بر گرفت و بر فلک رسانید، من یک فرومایه بودم اکنون به دولت خداوند پانصد هزار دینار زیادت دارم بی‌ضیاع و چهار پا و بنده و آزاد، و ملک بنده را آن مرتبت و حشمت داده است که در دولت خداوند پایه هیچ کس از پایه بنده بلندتر نیست و با این همه کرامت که با بنده کرده است و این نعمت داده و بدین درج رسانیده هیچ سپاس و منت بر بنده ننهد، بر دل خویش نهد، که بنده را از جهت دل خویش نیکو می‌دارد به دو معنی، یکی از جهت آنکه دیدار بنده به فال گرفت، و دیگر که من بنده تماشاگاه و باغ و بوستان دل مَلِکم، اگر ملک تماشاگاه خویش را بیاراید منت بر کسی نباید نهاد، هر چند منِ بنده به شکر و دعا مقابله می‌کنم. ملک را جواب آن پسر عجب خوش آمد و او را بنواخت و تشریف داد.

و سخن بزرگان و اهل حقیقت در معنی روی نیکو بسیارست، این مقدار بدان یاد کرده شد تا بدانی که مرتبت این عطا و خلعت ایزد تعالی تا به چه جایگاهست، و بزرگان مر روی نیکو را چه عزیز داشته‌اند، و این کتاب را از برای فال خوب بر روی نیکو ختم کرده آمد، مبارک باد بر نویسنده و خواننده.

تمت بعون الله و حسن توفیقه

رب اختم بالخیر و السعاده و السلامه و الصحه