شیخ بهایی » کشکول » دفتر پنجم - قسمت دوم » بخش دوم - قسمت اول

حکیمی گفت: نیکوترین چیزها سه چیز است: زندگانی، بالاتر از نعمت زندگانی و آنچه از نعمت زندگانی برتر است. زندگانی اما آسایش و روزی فراخ است. بالاتر از نعمت زندگانی، نام نیکو و ستودگی است.

اما آنچه از نعمت زندگانی برتر است خشنودی خداوند تعالی است. بدترین چیزها نیز سه چیز است. مرگ و بالاتر از مرگ و بدتر از مرگ.

مرگ اما تنگدستی و بی چیزی است. بالاتر از مرگ سرزنش مردمان است و آنچه بدتر از مرگ است، خشم خداوندی است که از آن هم بدو پناه همی بریم.

گرچه از آتش دل چون خم می درجوشم

مهر بر لب زده خون می خورم و خاموشم

قصد جان است طمع در لب جانان کردن

تو مرا بین که در این کار به جان می کوشم

حاش الله که نیم معتقد طاعت خویش

این قدر هست که گه گه قدحی می نوشم

هست امیدم که علیرغم عدو روز جزا

فیض عفوش ننهد بار گنه بر دوشم

پدرم روضه ی رضوان بدو گندم بفروخت

ناخلف باشم اگر من به جوی نفروشم

مردی را بنزد منصور خلیفه آوردند که بدگوئی وی کرده بود. منصور از او بازپرسید. مرد به گفتن حجت خویش آغاز کرد.

منصور گفت: نزد من نیز چرات سخن گفتن همی کنی؟ مرد گفت: ای امیر، خداوند عزوجل می فرماید: «یوم تأتی کل نفس تجادل عن نفسها».

آیا در عین این که تو با خداوند مجادله همیکنی من با تو سخن نگویم؟ سخن وی منصور را از پاسخ عاجز ساخت. وی را ببخشود و فرمان داد جایزه اش دهند.

شبی تاریک چون دریای پر قیر

به دریا در فکنده چشمه ی شیر

زجنبیدن فلک بیکار گشته

ستاره در رهش سیار گشته

سوادش تیره چون سودای خامان

بدامان قیامت بسته دامان

غنوده در عدم صبح شب افروز

به قیر انباشته دروازه ی روز

به کنج صبح قفل افکنده افلاک

کلید گنج را گم کرده در خاک

جهان چون اژدهای پیچ در پیچ

بجز دود سیه گردش دگر هیچ

شبی زین گونه تاریک و جگر سوز

ز غم بی خواب شیرین سیه روز

اگر چه پاسبان بیدار باشد

نه همچون عاشق بیمار باشد

به آب دیده با شب راز می گفت

ز روز بد حکایت باز می گفت

کزین بی مهری و تاریک روئی

شبی باری زبخت من نگوئی

بیابان شو که من زین بی قراری

بخواهم مرد از این شب زنده داری

مگر سوگند خوردی ای جهان سوز

که بعد از مردن شیرین شوی روز

چه خسبی، خیز ای صبح سیه روی

به آب چشم من رخ را فروشوی

مگر کردی تو هم زآشوب غم جوش

که کردی خنده را چون من فراموش

گرفتم کز خمار باده ی دوش

صبوحی گشت مستان را فراموش

چه شد، یارب، به گه خیزان شب را

که در تسبیح نگشادند لب را

مگر بگسست نای مطرب پیر

که برناورد امشب ناله ی زیر

مگر بر نوبتی خواب اشتلم کرد

که امشب خاستن را وقت گم کرد

مگر شد بسته مرغ صبح در دام

که بانگی بر نمی آرد به هنگام

گهی باشد که این شب و روز گردد

دل پرسوز من بی سوز گردد

از این ظلمات غم یابم رهائی

به چشم خویش بینم روشنائی

بسی می کرد زینسان ناامیدی

که ناگه از افق سرزد سفیدی

چو لاله گرچه بودش بر جگر داغ

ز باغ صبحدم بشکفت چون باغ

چه خوش بادی است باد صبحگاهی

کز او در جنبش آید مرغ و ماهی

در آن دم هر دلی کافسرده باشد

اگر زنده نگردد، مرده باشد

دلی کو نور صبح راستین یافت

کلید کار خود در آستین یافت

همان در زن که ملک عالم آنجاست

وگر زان بیشتر خواهی هم آن جاست

چو شیرین یافت نور صبحدم را

به روشن خاطری برزد علم را

به مسکینی جبین بر خاک مالید

ز دل پیش خدای پاک نالید

که ای در هر دلی داننده ی راز

به بخشایش درت بربندگان باز

ز ناکامی دلم تنگ آمد از زیست

تو میدانی که کام چون منی چیست

چو تو امید هر امیدواری

امیدم هست کامیدم برآری

جز این در دل ندارم آرزوئی

که یابم از وصال دوست بوئی

درونم سوخت زین حاجت نهانی

گرم حاجت برآری میتوانی

نشاطی ده کزین غم شاد گردم

ز زندان فراق آزاد گردم

به سر کبریا در پرده ی غیب

به وحی انبیا در حرف لاریب

به نور مخلصان در روسفیدی

به صبر مفلسان در ناامیدی

بدان تاریک زندان مغاکی

ببالین فراموشان خاکی

به خون غازیان در قطع پیوند

بسوز مادران در مرگ فرزند

به آهی کز سرشوری برآید

به خاری کز سرگوری برآید

به مهراندوه دل های کریمان

به گرد آلوده سرهای یتیمان

به شبهای سیاه تنگدستان

به دل های سفید حق پرستان

به عشق نو در آغاز جوانی

به غمهای کهن در دل نهانی

بدان بیدل که هستی نایدش یاد

بدان دل کوبود در نیستی شاد

بدان سینه که دارد عشق جاوید

به هجرانی که هست از وصل نومید

که برداری غم از پیرامن من

نهی مقصود من در دامن من

گرفتارم بدست نفس خود رای

به رحمت بر گرفتاران ببخشای

اگرچه ماجرا هست از ادب دور

تو آنی کز تو نتوان داشت مستور

از تهتک مکن اندیشه و چون گل خوش باش

زانکه تمکین جهان گذران این همه نیست

یک چند طریق رهروان گیرم پیش

وز ناز ونعیم یاد نارم کم و بیش

مردانه در این راه بپویم پس و پیش

باشد که رسم به آرزوی دل خویش

ای کرده رخت غارت هوش و دل من

عشق تو شده خانه فروش دل من

سری که مقربان از آن محرومند

عشق تو فرو گفت به گوش دل من

جان در طلب وصال تو شیدائی شد

دل در خم گیسوی تو سودائی شد

اندر طلب وصل تو گرد جهان

بیچاره دلم بگشت و هر جائی شد

جامی که نامه ی عملش را نیامده

عنوان بغیر مظلمه، مضمون بجز گناه

موی سیاه را به هوس می کند سفید

روی سفید را به گنه می کند سیاه

حالش تب ندامت و آه و خجالت است

هرگز مباد حال کسی این چنین تباه

با آن که جان، بجز تن است، ادراک آن هماره با ادراک این همراه است. چنان که ما به محض آن که تصور زید کنیم، تنش نیز در تصور بیاید.

و این به واسطه ی اتصال و تعلق بسیار تن وجان است. به همین سبب نیز برخی آن دو را یکی دانسته اند. جامی در این معنی نیک سروده است:

زآمیزش جسم و آلایش جان

چنان گشتی از جوهر خویش غافل

که جان رابه صد فکرت از تن بدانی

زهی فکر باطل زهی جهل کامل

کهتر و مهمتر و وضیع و شریف

همه از روزگار رنجورند

دوستان گر بدوستان نرسند

در چنین روزگار معذورند

از کتاب صفوة الصفوه ی ابوالفرج بن جوزی از امام جعفر بن محمدالصادق (ع) نقل است که فرمود: «کار نیکو جز با سه چیز کامل نیابد: تعجیلش، کوچک شمردنش، و پوشاندنش.

نیز فرمود: کسی از تندی و سخط کس نبرد، سپاسگزاری نعمت نکند. وی را از فضیلت علی(ع) پرسیدند که کسی در آن شریک وی نیست.

پاسخ داد: این که از خویشاوندان رسول به پیشی در اسلام پیش است و از غیر خویشاوندان، به خویشاوندی. نیز فرمود: قرآن را ظاهری نیکو و باطنی ژرف است.

نیز فرمود: از مشاجره ی شاعران بپرهیزید. چه در مدح گفتن دست خشک اند و در هجا گفتن دست و دل باز. کسی که فتنه ای را برانگیزد، خود بدان متبلا شود.

وی را پرسیدند در علاقه به فرزند خویش موسی(ع) به کدام حد رسیدی؟ فرمود: تا آن جا که دل همیخواست جز او فرزندیم نبود تا کسی در علاقه ی من بدو شریک نشود.

اهل عصیان به تولای تو گر تکیه کنند

معصیت ناز کند روز جزا بر غفران

مرا حاجئی شانه ی عاج داد

که رحمت بر اخلاق حجاج باد

شنیدم که باری سگم خوانده بود

که از من به نوعی دلش رانده بود

بینداختم شانه کاین استخوان

نمیبایدم، دیگرم سگ مخوان

برگ عیش دگران روز بروز افزون است

خرمن سوخته ی ماست که با خاک یکی است

در کافی، از امام صادق جعفر بن محمد(ع) روایت شده است که گفت: پیامبر خدا (ص) پیش از غذا بهر نماز بیرون شد. تکه نانی را که در شیرزده بود، در دست داشت. همی خورد و همی رفت و بلال مردمان را به نماز همی خواند.

نیز در همان کتاب از امیرمومنان(ع) روایت است که فرمود: اینکه شخص غذا خوران راه رود مانعی ندارد. پیامبر(ص) نیز چنین می کرد.

به کم خوردن از عادت خواب و خورد

توان خویشتن را ملک خوی کرد

نخست آدمی سیرتی پیشه کن

پس آن گه ملک خوئی اندیشه کن

به اندازه خور زاد گر مردمی

چنین پر شکم آدمی یا خمی

شکم جای قوت است و جای نفس

تو پنداری از بهر نان است و بس

دو چشم و شکم پر نگردد بهیچ

تهی بهتر این روده ی پیچ پیچ

شکم بند دست است و زنجیر پای

شکم بنده، نادر پرستد خدای

برو اندرونی بدست آر پاک

شکم پر نخواهد شد الا بخاک

ای دست تو در جفا زلف تو دراز

وی بی سببی کشیده پا از من باز

وی دست زآستین برون کرده به عهد

امروز کشیده پای در دامن ناز

گفتی که فلان زیاد من خاموش است

و زباده ی شوق دیگران مدهوش است

شرمت ناید هنوز خاک در تو

از گرمی خون دل من در جوش است

از ابن مسعود نقل است که گفت: نماز پیمانه است. آن کس که ایفایش کرد، بهر خود ایفا کرده است. و آن کس که آن را کم تر ایفا کرد، شنیده اید که خداوند در مورد مطففین چه فرموده است:

زاهدی را گفتند: بهر چه دنیا را ترک گفتی؟ گفت: از آن که مرا از صافیش منع کردند و من خود از کدرش امتناع کردم.

حکیمی را گفتند: نصیب خویش از دنیا برگیر، چرا که دنیا بزودی زوال یابد. حکیم گفت: اکنون که چنین است، نباید نصیب خویش از آن برگیرم.