اگر در جهان، از جهان رستهای است
در از خلق بر خویشتن بستهای است
کس از دست جور زبانها نرست
اگر خودنمای است و گر حق پرست
اگر برشوی چون ملک بهآسمان
بدامن در آویزدت بد گمان
بکوشش توان دجله را پیش بست
نشاید زبان به اندیش بست
تو روی از پرستیدن حق مپیچ
بهل تا نگیرند خلقت به هیچ
چو راضی شد از بنده یزدان پاک
گر اینها نباشد راضی چه باک
بد اندیش خلق از حق آگاه نیست
ز غوغای خلقش به حق راه نیست
از آن ره به جائی نیاوردهاند
که اول قدم پی غلط رفتهاند
دو کس بر حدیثی گمارند گوش
از این تا بدان ز اهرمن تا سروش
یکی پند گیرد، دگر ناپسند
نپردازد از حرف گیرد به پند
فرومانده در کنج تاریک جای
چه دریابد از جام گیتی نمای
مپندار گر شیر و گر روبهی
کز اینان به مردی و حیلت رهی
اگر کنج خلوت گزیند کسی
که پروای صحبت ندارد بسی
مذمت کنندش که زرق است و ریو
ز مردم چنان میگریزد که دیو
و گر خنده روی است و آمیزکار
عفیفش ندانند و پرهیزگار
بنی اسرائیل را هفت سال خشکسالی پیش آمد. موسی که بر پیامبر ما و وی درود بادا، برای طلب باران با هفتاد هزار تن بیرون شد.
وحیاش آمد که با این که گناهان بر ایشان سایه انداخته است و درونی زشت دارند، چگونه دعایشان اجابت کنم؟ ایشان مرا بدون یقین همی خوانند و از مکر من ایمن باشند.
باز گرد و یکی از بندگان مرا که «بُرْخ» نام دارد بگو تا بیرون آید و من دعایشان را اجابت کنم. موسی (ع) وی را نمیشناخت.
اما هم آن روز ضمن رفتن به راهی بردهای سیاه را دید که بر پیشانیش جای سجده بود و روپوشی برخود بسته بود. موسی (ع) وی را به نور خداوندی بشناخت و سلامش گفت و پرسید: نامت چیست؟ گفت: «بُرْخ».
گفت: زمانی است که تو را همی خواهیم. بیرون شو و بهر ما طلب باران کن. مرد بیرون شد و در سخن خویش گفت: این نه به کارهای تو ماند و نه از حلم توست.
چه چیزی مگرت پیش آمده، آیا ابرهایت نقصان گرفته اند یا بادها سر از فرمانت کشیدهاند و یا آنکه آنچه در اختیار داری نقصان یافته است؟ و یا این که خشم تو بر گناهکاران زیادت گشته است؟
آیا قبل از خلق خطاکاران تو بسیار آمرزنده نبودهای؟ مگر نه این است که رحمت را تو خلق فرمودی و به عطوفت امر دادهای؟ یا خواهی که ما را ممنوع از آنها نشان دهی یا ترسی که زوال یابند.
اگر چنین است به کیفر ما شتاب فرمای. «بُرْخ» همچنین در این سخنان بود که باران بر بنی اسرائیل باریدن گرفت. «بُرْخ» که بازگشت، موسی (ع) به استقبالش آمد. بُرْخ گفت: دیدی چگونه با خداوند که به مخاصمت برخاستم، انصاف من بداد؟
از سخنان بزرگان: آن قدر نرم مباش که بفشارندت و نیز آن قدر سخت مباش که شکستنت شدنی بود.
حکیمی گفت: گوارائی طعام به فزونی بهای آن است نه مهارت آشپزی. بل گوارائیش به برخورداری مناسب از آن است.
از سخنان هم ایشان: از آن کس مباش که شکم زیرکیش ببرد. آنچه را که از کوشش خود حاصل میداری خور، نه آنچه حاصل نداشتهای، چه آن ترا خورد.
از نهج البلاغه: بردباری پوششی عیب پوش است و خرد شمشیری برنده. خلل خوی خویش را با پوشش بردباری برپوش و با شمشیر عقل به ستیز هواهای خویش رو.
معنی واحد، برحسب زشتی یا زیبائی، بیان ایثار متفاوتی را بر جان خواهد نهاد. گاه مضمون با عبارتی دوست داشتنی تر از رؤیت محبوب با نبودن رقیب بیان شود.
و گاه همان معنی با عبارتی دیگر بیان شود که از هجر و شربت صبر تلختر نماید. چنان که حکایت کردهاند که خلیفهای به خواب دید که تمامی دندان هایش بریخته است.
رویای خویش را با خوابگزاران در میان نهاد. یکی وی را گفت: تمامی خویشان و نزدیکان تو بمیرند و تنها مانی. خلیفه این تغییر را به فال بدگرفت، خشمناک شد و بگفت تا تمام دندان های خوابگزار را بکند.
و اگر دیگران پادرمیانی نمی کردند، همیخواست فرمان قتل وی را بدهد. پس از آن خلیفه، همان رؤیا را با خوابگزار دیگر در میان بنهاد.
وی گفت: امیرالمومنین را مژده باد که از همهٔ نزدیکان بیشتر همی زید. خلیفه از سخن او خوشحال شد، وی را گرامی بداشت، خلعت داد و جوایز و انعام بسیارش داد.
حکیمی گفت: همچنان که صحت مزاج جز با کفایت عناصر چهارگانه و تألیف و انتظامشان ممکن نیست. نظام زندگی دنیا که وسیلهٔ رسیدن به عقبی است نیز جز با انتظام حال چهار صنف مردمان که جانشین همان چهار عنصراند نیز حاصل نیاید:
اول - ارباب دانش و معرفت که سبب قوام دین و دنیایند. این گروه همانند عنصر آب بین دیگر عناصر است.
دوم - صاحب شمشیر و اهل قدرت و شجاعت. اینان به طبع همانند آتشاند.
سوم - اهل معامله چونان تاجران و صنعتگران که هم سبب معیشت نوع آدمی است و هم به منزلهٔ هوا از چهار عنصر موصوف.
چهارم - ارباب زراعت و کشت و کار که قوت بر کار ایشان مترتب است و چونان خاک بین دیگر عناصراند.
و همچنان که زیادتی یکی از عناصر از حد لازم خود، اعتدال مزاج بر هم زند و به فساد انجامد، این اصناف نیز اگر از حد افزایش یابند، چنان کنند.
زمانی که تاتار به نیشابور رسیدند، شمشیر به میان مردم نهادند و در آن میان عارف، شیخ عطار را نیز ضربهای به گردن فرود آمد که باعث مرگش شد.
گفته اند زمانی که خون از آن زخم هول همی آمد و به مردن نزدیک بود، انگشت خویش به خون خود تر کرد و بر دیوار این شعر بنوشت:
در کوی تو رسم سرفرازی این است
مستان ترا کمینه بازی این است
با این همه رتبه هیچ نتوانم گفت
شاید که ترا بنده نوازی این است
حکیمی گفت: کار انسان حقیری را که با او همی ستیزی، اندک مدان. چه اگر بر وی پیروز شوی، مدحت نکنند و اگر از او عاجز مانی، معذورت ندارند.
از سخنان هم ایشان است: با شریفان مزاح مکن، چه بر تو کینه گیرند. و با حقیران نیز چه بر تو جسارت حاصل آرند. آن کس که راست گوید، حجتش آشکار شود.
خلیفهای به یکی از کارگزارانش نوشت: از این که چونان حیوانی به چراگاهی باشی برحذر باش که از آن چرا فربهی خواهد و بسا که مرگش در آن بود.
به شهری در، از شام غوغا فتاد
گرفتند پیری مبارک نهاد
هنوز این حدیثم به گوش اندر است
چو قیدش نهادند بر پا و دست
که گفت ار نه سلطان اشارت کند
کرا زهره باشد که غارت کند
بباید چنین دشمنی دوست داشت
که میدانمش دوست بر من گماشت
اگر عز جاه است و گر ذل قید
من از حق شناسم نه از عمر و زید
ز علت مدار ای خردمند بیم
چو داروی تلخت فرستد حکیم
بخور هر چه آید زدست حبیب
نه بیمار داناتر است از طبیب
شبی یاد دارم که چشمم نخفت
شنیدم که پروانه با شمع گفت
که من عاشقم گر بسوزم رواست
ترا گریه و سوز باری چراست
بگفت ای هوادار دیرین من
برفت انگبین یار شیرین من
چو شیرینی از من بدر می رود،
چو فرهادم آتش به سر میرود
همی گفت و هر لحظه سیلاب درد
فرو میدویدش به رخسار زرد
که ای مدعی عشق کار تو نیست
که نه صبر داری و نه یارای ایست
تو بگریزی از پیش یک شعله خام
من استادهام تا بسوزم تمام
ترا آتش عشق اگر پر بسوخت
مرا بین که از پای تا سر بسوخت
مبین تابش مجلس افروزیم
تپش بین و سیلاب خون ریزیم
چو سعدی که بیرونش افروخته است
ورش بنگری اندرون سوخته است
همه شب در این گفتگو بود شمع
بدیدار او وقت اصحاب جمع
نرفته ز شب همچنان بهرهای
که ناگه بکشتش پری چهرهای
همی گفت و میرفت دودش به سر
که این است پایان عشق ای پسر
اگر عاشقی خواهی آموختن
به کشتن فرج یابی از سوختن
مکن گریه بر قبر مقتول دوست
برو خرمی کن که مقبول اوست
اگر عاشقی سر مشوی از مرض
چو سعدی فرو شوی دست از غرض
فدائی ندارد ز مقصود چنگ
وگر بر سرش تیر بارند و سنگ
به دریا مرو گفتمت زینهار
وگر می روی تن به طوفان سپار
از نهج البلاغه: مردم این جهان دو دستهاند، دستهای در این دنیا، کار دنیا کنند و این کار ایشان را از کار عقبی باز دارد. اینان بیمناک بر این که میرند و تهیدستی باقی نهند، خویش را از آن ایمن پنداشته، عمر خویشتن در راه سود دیگری فنا کنند.
دو دیگر دستهایاند که در این دنیا بهر عقبی کوشند. و آنچه از این دنیا بدون سعی نصیب ایشان است نیز عایدشان شود و دو سود توأم برند. هر دو جهان را مالک شوند و نزد خداوند وِجاهت یابند و هیچ آرزوئی نکنند که برآورده نشود.
نیز از نهج البلاغه: کسی که زبانش بر وی فرمانروا بود، جانش کم ارز شود. فقر زیرک را از بیان حجت خویش بازدارد.
تهیدست در شهر خویش غریب است. خشنودی نیکترین قرین است. اندیشه چونان آینهای صافی است. گشاده روئی رشتهٔ دوستی است.
حکیم ابونصر فارابی، از بزرگترین فلاسفه ی اسلام و صاحب تألیفات شایسته در طبیعات، الهیات، موسیقی، و جز آن ها، اصلا ترک بود و در یکی از بلاد ترکستان چشم بدنیا گشود.
زمانی که به بغداد آمد، زبان عربی نمیدانست. آن را در آنجا بیاموخت و نیک در آن چیره دست شد. به دانش پیشینیان بپرداخت و از پرهیزگارترین مردمان بود و به سال سیصد و سی و نه در دمشق وفات یافت.
یک - عزالدین رازی دو- قطب الدین مصری سه - افضل الدین محمد جوینی چهار- ربیع الدین عبدالعزیزبن عبدالجبار چلبی پنج - علاء الدین بن ابی حزم قریشی معروف به ابن نفیس
شش - یعقوب بن اسحاق سامری طبیب مصر هفت - یعقوب بن اسحاق طبیب مسیحی معروف به ابن قف هشت - هبة الله بن یهودی مصری نه - مولی الفاضل، مولانا قطب الدین علامه ی شیرازی.
طریق عشق به ناموس میرود شاهی
پیالهای دو سه دیگر که عاقل است هنوز
با دل گفتم ز عالم کون و فساد
تا چند خورم غم، تنم از پا افتاد
دل گفت تو نزدیک به مرگی چه غم است
بیچاره کسی که این دم از مادر زاد
خانه پر بود از متاع صبر این دیوانه را
سوخت عشق خانه سوز اول متاع خانه را
هر چیزی که دلیل چیز دیگری بود، به اعتبار دلالتش از آن ناطق به حساب میآید، هر چند که صدائی از آن برنخیزد. از همین روست که هنگامی که از حکیمی پرسیدند: ناطق صامت چیست؟ گفت: نشانههای خبر دهنده و عبرت های پندآور.
یکی از حکیمان گفته است که از همین رو خداوند تعالی نیز فرموده است: «انطقنا الله الذی انطق کل شی ء» چه پیداست که همه ی چیزها جز بر حسب زبان حال اعتباراتی ناطق نیست.
قریب همین معنی فرمودهٔ دیگر خداوند تعالی است که «علمنا منطق اطیر» که در آن صورت پرندگان به اعتبار دلالتی که دارد و معانی که از آنها فهم همی شود، نطق نامیده شده است.
در واقع زمانی که کسی از چیزی، معنئی را فهم کند، آن چیز مضاف بدان کس ناطق به حساب آید ولو آن که صامت بود، در حالی که همان چیز مضاف بدیگری که آن معنی را از آن فهم نکند، صامت است، ولو آن که خود ناطق به حساب آید.
در مورد این فرمودهٔ خداوند نیز «و قالوا لجلودهم لم شهدتم علینا، قالوا انطقنا الله الذی انطق کل شیء و هو خلقکم اول مرة » گفته اند که آن سخن به صدائی مسموع است و نیز برخی گفتهاند اعتباری و به زبان حال است. و خداوند نیک آگاه است.
به گریه گفتمش از حال من مشو غافل
به خنده گفت که بیچاره غافل است هنوز
قومی که می دهندشان از تو غافل اند
کاهل وقوف را در تقریر بستهاند
شب در آن کو بودهام گرمست خاک از آتشم
پا منه از خانه بیرون انتظارم گو بکش