از رویدادهایی که بین حسن صباح و وزیر خوشوقت نظام الملک اتفاق افتاد، آن که: سلطان ملکشاه فرمان داد مقداری مرمر از حلب به اصفهان آورند.
یکی از اهل بازار عسکر شتران دو مرد عرب را برای حمل پانصد رطل مرمر یاد شده به کرایه بگرفت. یکی از آن دو عرب را چهار شتر بود و دیگری را شش شتر.
هر یک نیز پانصد رطل مرمر بهر خود همیآورد. ایشان این بارها را بین ده شتر تقسیم کردند. زمانی که ایشان به اصفهان رسیدند، سلطان ملکشاه دستور داد به آن دو، هزار دینار دهند.
این وجه را خواجه نظامالملک تقسیم کرد و صاحب شش شتر را ششصد دینار داد و صاحب چهار شتر را چهارصد دینار.
حسن صباح، در محضر سلطان، به تقسیم او ایراد کرد و گفت: « تو مال سلطان را به غیر مستحقش دادهای. چه در این تقسیم به صاحب شش شتر جور کردهای زیرا حق وی هشتصد دینار بود. و حق آن دیگری دویست دینار. »
سپس سبب این معنی را در لغزی گنجاند و بگفت. سلطان وی را گفت: « چیزی گوی که من آن را فهم تواند کرد.» حسن گفت: « شتران، ده بوده و بار یک هزار و پانصد رطل که پانصد رطل از آن هر یک از مالکان شتران بوده است و پانصد رطل از آن سلطان.
صاحب شتران چهارگانه خمس پانصد رطل را حمل کرده و مستحق خمس هزار دینار بوده است و صاحب شتران شش گانه چهار خمس را حمل کرده و سزاوار دریافت چهار خمس هزار دینار بوده است. »
وزیر نظام الملک گوید:« زمانی که درستی گفتار حسن بر سلطان آشکار شد، به من گشادهرویی و بشاشت کرد. اما من نیک دانستم که این معنی بر خاطرش اثر نهاده است. »
در طینت آدمی خدا حرص نهاد
زآن است کفَش بسته در آن وقت که زاد
وآنگاه که مرد پنجه اش یافت گشاد
یعنی که مرا نیست به کف غیر از باد
حکماء اشراق برآنند که حرکت افلاک ناشی از طربی است که به سبب ورود لمعات برقهای قدسی و درخششهای انس.
و حرکت دورانی آن ها به منزله ی رقص است از شدت طرب و این حرکت معدل فیضهایی است که به اشراق هی برند و هر اشراقی را طرب تازه ای است.
حکیمی را پرسیدند:« با آن که هفتاد ساله ای، مال گرد همیآوری؟» گفت: « گر مرد بمیرد و مالی بهر دشمن نهد، بهتر از آن است که به زندگی خویش نیازمند دوست خویش شود.» یکی از شعرای ایرانی در این زمینه گوید:
مال گرد آر در نشیمن خاک
تا در این کهنه خاکدان باشی
گر بمیری و دشمنان بخورند
به که محتاج دوستان باشی
از سخنان بزرگان:« اگر ثروتمند باشی، هر جا، مأوای تو است، اما آن گاه که تهیدست شوی، خویشاوندانت انکارت کنند. »
افلاطون را گفتند: چرا علم و مال با یکدیگر گرد نشود. گفت: برای عزت کمال.
سقراط تهیدست بود. پادشاهی وی را گفت:« چقدر تهیدستی » گفت:« شاها، اگر راحت فقر بدانی، دلسوزیت بر خویش مانع شود که دل بر من سوزانی.»
تمامی مال علی بن جهیم را بستده بودند. کسی در این معنی وی را پرسید. گفت: دوستر دارم که نعمتم از دست رود و خود مانم و خود از دست نروم و مالم بماند.
حکیمی گفت: « با توانگرتر از خویش همنشینی مکن. چه اگر در خرج با وی همگامی کنی، زیان بینی و اگر وی بیش از تو خرج کند، خوارت کند.» این معنی از یکی از گفته های امام صادق(ع) به یکی از یارانش مأخوذ است.
حاتم که بمرد، برادرش همیخواست که چون او شود. مادر وی را گفت: « خویش را بیش رنج مده، به جایگاه او نخواهی رسید.» گفت: « چه چیز مانعم شود ؟ به ویژه که وی برادر من بود.»
گفت: « هر بار که من او را شیر میخواستم داد، شیر نمیخورد تا شیرخوارهی دیگری آرم تا با وی شریک شود و از پستان دیگرم شیر خورد. اما زمانی که ترا شیر همیدادم، اگر شیرخوارهای همیآمد، آن قدر می گریستی تا برود. »
منصور گفت: « مردمان همیگویند من بخیلم. ولی بخیل نیستم. اما از آن جا که دیدهام مردمان بندهی مال اند، مال گرد همیکنم تا بندهی من باشند. »
والئی، دست شستن خویش را پس از صرف غذا، طول همیداد و میگفت: باید مدت دست شستن نصف مدت غذا خوردن بود.
نظام گفت:« چیزی که نشان همیدهد که طلا و نقره حقیر است، آن که جز نزد فرومایگان گرد نشود. زیرا هر چز به شبیه خویش گراید. »
از سخنان بزرگان: فرصت را غنیمت شمرید چه چون ابر همی گذرد.
راغب در محاضرات گفت: امام علی بن موسی الرضا(ع) بدان هنگام که به خراسان شد. تمامی اموال خویش، به روز عرفه، به این و آن بخشید.فضل بن سهل گفت: این چه زیانی است. فرمود: زیان نه، غنیمت است.
نیز در محاضرات آمده است که جعفر بن محمدالصادق(ع) را گفتند: منصور از زمانی که به خلافت رسید، جز جامهی خشن نپوشید و از فرط بخل جز خوراک ساده نخورد. فرمود: خدای را سپاس که وی را از چیزی که به سبب آن دینش را رها کرده است، محروم داشته است.
حکیمان برآنند که « وجود عالم بر این نظام که هست، خیر محض است و ایجادش کمال تمام. و واجب الوجود عزوجل مبداء فیض بخش و بخشندهی مطلق است.
و خیر محض و کمال تامی که ذکر شد، همواره با اوست. چه جدایی خیر محض و کمال تام از وی نقص به شمار آید و او منزه از نقص است. »
این همان چیزی است که به قِدَم عالم از آن تعبیر میکنند. متکلمین میگویند که از او رواست ایجاد عالم یا ترکش. چه ایجاد لازمهی ذات وی نیست و این همان معنی قدرت و اختیار نزد متکلمان است.
اما این که حضرت باری تعالی قادر است بدان معنی که اگر خواهد کند. و اگر نخواهد نکند، مورد اتفاق حکماء و متکلمین است. و خردمندان را در این زمینه خلافی نیست.
جز آن که حکیمان برآنند که مشیت فعلی که فیض وجود بود، لازمهی ذات اوست چنان که علم و دیگر صفات کمالی نیز چنین است. و انعکاک این صفات از آن حضرت محال است.
و حضرتش در ازل اراده کرده و بانجام رسانده است. و شرطیهی اولی، صدقش واجب است. اما دومی ممتنع الصدق است و هر یک از آن دو شرط در حق حضرت باری صادق است.
و از آن جا که متکلمان حدوث عالم را ثابت کردهاند، آشکار است که خداوند تعالی ایجاد عالم را از ازل اراده نکرده است و ایجاد یا عدم ایجاد آن درست بوده است و انعکاک محال نیست.
اما این که ذات وی لازمهی کمال بود، ممنوع است اما کمال وی بدان گونه ویژه است که قائم مقام غیر شدنش ممنوع است.
چه انفراد وی به وجود چنان که حدیث گوید «کان الله و لم یکن معه شی ء» کمال است و عالم ارواح بسی شریف تر از عالم اشباح است.
جز این که حکمت اقتضای ایجاد این عالم جسمانی را در برههای داشته است که آن اقتضا ناشی از سری پنهانی است که بسیار از خردها را بدان راه نیست.
و بسیاری از فهمها را اطلاع از آن ممکن نیست. مگر آن که خداوند سبحانه بصیرت شخص بگشاید و مشکات هدایت در باطن وی روشن بدارد.
و این قلیل بل اندکتر از قلیل است. و این جامه بر قامت هر صاحبقامتی راست نیاید و نتایجی است که مقدماتش بر هر صاحبحدی فراهم نیاید.
در ازل خاک وجود هر کس چون بیختند
حصهی ما بیکسان با درد و غم آمیختند
شگفتآور است که صاعقه طلا و نقره را در کیسه ذوب همیکند بیآنکه که کیسه را بسوزاند. محقق شریف در شرح مواقف گوید: خبری متواتر ما را رسید بر این که به شیراز، صاعقهای بر گنبد شیخ کبیر ابوعبدالله الخفیف فرود آمد، که قندیلهای آن مقام ذوب کرد اما چیزی را نسوزاند.
این از آن روست که آتش صاعقه، به سبب لطافتش از اجسام متخلل نفوذ همیکند و چنان سریع است که در آن ها درنگ نکند اما از اجسام غیر متخلل در زمانی بیشتر نفوذ کند و از این رو مقداری قابل توجه در آن بماند و ذوبش کند.
در قرآن، در دو مقام فاعل به معنی مفعول آمده است یکی: در آیه ی «لاعاصم الیوم من امرالله » یعنی لامعصوم. دوم در آیه ی «من ماء دافق ».
نیز اسم مفعول در سه جا به معنی فاعل آمده است: یک، این آیه «حجابا مستورا» یعنی ساترا. دوم «و کان وعده ماینا» یعنی آیتا و سوم «جزاء موفورا» یعنی وافرا.
در محاضرات از امام جعفر صادق(ع) نقل است که میفرمود: « مردمان را سرزنش مکن، چه بیدوست خواهی ماند. »
ابن رومی گوید:
دشمنان از دوستان حاصل آیند، از این رو بسیار دوست مگیر. چه بیشتر بیماریها که بینی، از کثرت خوردن و نوشیدن بود.
یکی از صوفیه را پرسیدند: تصوف چیست؟ گفت: اعراض از اغراض.
یحیی بن معاذ را پرسیدند: کدام محبت حقیقی است؟ گفت: آن که با احسان افزون نشود و با جفا اندک نگردد.
اعرابیی ابن عباس را پرسید: به روز رستاخیز چه کس به حسابها رسد؟ گفت: خداوند تعالی. اعرابی گفت: بدین گونه، به خدا سوگند که نجات یابیم. پرسیدند: چگونه؟ گفت: از آن رو که بخشنده هرگز در محاسبه دقت نورزد.
عارفی را پرسیدند: فرق میان عشق و هوس چیست؟ گفت: هوس در دل حلول کند، اما دل در عشق حلول همیکند.
مساله: توحید با ثنویت (با همین املاء) مخالف است. و این که در پارهای از کتب اهل کلام است که توحید مخالف «وثنیت » است، خطا است، چه معتقدان وثنیت به وجود دو خداوند واجب الوجود قائل نیستند و چنین چیزی را در بتهای خود باور ندارند، هر چند که به پارهای از آنها الهه خطاب کنند.
چه ایشان بتها را به عنوان تمثال پیغمبران و فرشتگان و ستارگان همیگیرند و گویند: ما را توانایی پرسش واجبالوجود تعالی و تقدس نیست. اینها را همیپرستیم تا نزد وی شفاعت ما کنند.
در صورتی که اهل ثنویت به وجود دو خداوند واجب الوجود اعتقاد دارند، که یکی از آن ها فاعل خیر است و دیگری فاعل شر.
پارهای نیز فاعل خیر را نور همیدانند و فاعل شر را ظلمت که ایشان مانویانند. و پارهای فاعل خیر را یزدان دانند و فاعل شر را اهرمن.
از قد بلند یار و زلف پستش
وز کافری دو چشم بی می مستش
روزی به کلیسیای گبرم بینی
ناقوس به دستی و به دستی دستش
رفتی و ز دیده خواب شد بیگانه
وز صبر دل خراب شد بیگانه
دور از تو چنان شبی به روز آوردم
کاندر نظر آفتاب شد بیگانه
مردی زاهدی را پرسید: تقوی را بهر من وصف کن. گفت: اگر به سرزمینی پرخار گام نهی چگونه رفتار کنی؟ گفت: پرهیز و حذر کنم. گفت: در دنیا نیز چنین کن.، تقوی همین است.
مالک بن دینار، راهبی را گفت: پندم ده. گفت: اگر توانی بین خود و مردمان دیواری سازی، چنان کن.
یکی از بزرگان میگفت: خداوندا مرا از دوستان محفوظ بدار. پرسیدنش که سبب چیست؟
گفت: من خویش را از دشمن بپایم، اما از دوست پاییدن نتوانم.
بیچاره دلم چو محرم راز نیافت
واندر قفس جهان هم آواز نیافت
در زلف سیاه ماهرویی گم شد
تاریک شبی بود، کسش باز نیافت
با هر که نشستی و نشد جمع دلت
وز تو نرهید صحبت آن و گلت
زنهار ز صحبتش گریزان میباش
ورنه نکند روح عزیزان بهلت
در کشاف آمده است که ابراهیم ادهم را گفتند: زچه رو خداوند را همی خوانیم و اجابت نکند؟ گفت: از آن رو که خواندتان، و اجابت نکردید. سپس برخواند: «والله یدعو الی دارالسلام و یستجیب الذین آمنوا و عملوالصالحات ».
ترمذی روزهایی چند به محضر مأمون نمیآمد. مامون از سبب غیابش پرسید: گفت گوشم اندکی سنگین گشته و ترسم از آن است با پرسشهای مکرر ترا خسته سازم.
گفت: اکنون همنشینی تو نیک گردید. چه هر چه را خواستیم به تو خواهیم گفت و هر چه را نخواستیم پنهان خواهیم کرد. بدین گونه تو غایبی حاضری.
پیری گفت: همی ترسیدم که اگر پیر شوم، زنان از من دوری کنند. زمانی اما که پیر گشتم، من بیش از آنچه که آنان از من پرهیز کنند، از ایشان پرهیز همیکنم.
در صحبت دوست جان نگنجد
شادی و غم جهان نگنجد
ما خانه خراب گشتگان را
در دل غم خانمان نگنجد
ای خواجه تو مرد خود فروشی
رخت تو در این دکان نگنجد
یا دوست گزین کمال یا جان
در خانه دو میهمان نگنجد
شادمان گشتم که یک دم شد سبک از یاد عشق
گر کسی ناگاه آهی از دل محزون کشد
رفت دل از پی دلدار و مپرسید از من
که دگر ما و ترا وعدهی دیدار کجاست؟
ای خوش آن طالب دیدار که در راه طلب
شوق در گوش دلش گفت که دلدار کجاست