شیخ بهایی » کشکول » دفتر چهارم - قسمت دوم » بخش اول - قسمت اول

چو می بینم کسی کز کوی او دلشاد می آید

فریبی کز وی اول خورده بودم یاد می آید

گرم اقبال روزی یار گردد

غنوده بخت من بیدار گردد

برآن درگاه خواهم داد از این دل

مسلمانان مرا فریاد از این دل

دلی دارم که از جان برگرفته

امید از کفر و ایمان برگرفته

دلی، شوریده شکلی، بی قراری

دلی دیوانه و آشفته کاری

دلی کو از خدا شرمی ندارد

ز روی خلق آزرمی ندارد

به خون آغشته ای، سودا مزاجی

کهن بیمار عشق بی علاجی

مشقت خانه ی عشق آشیانی

محبت نامه ی بی دودمانی

سیه روی پریشان روزگاری

چو زلف دلبران آشفته کاری

همیشه در بلای عشق مفتون

سراپای وجودش قطره ی خون

درون خویش دایم ریش خواهد

بلا هر چند بیند بیش خواهد

ز دست این دل دیوانه خستم

درون سینه دشمن می پرستم

هنگامی که ام علقمه خارجیه را اسیر کردند، بنزد حجاجش آوردند. پیش از آن بین او و حجاج جنگ هائی شدید رخ داده بود.

حجاج وی را گفت: ای دشمن خدای، مردمان را با شمشیر خویش به رنج اندر انداختی. وی که سرپائین افکنده بود.

گفت: وای بر تو، آیا بر چون منی همی غری؟ ترس من از خداوند، ترا در چشمان من از مگسی ناچیزتر بداشته است.

حجاج گفت: سر بالا کن و مرا بنگر. گفت: خوش نمی دارم کسی را بنگرم که خدایش نمی نگرد. حجاج گفت: ای مردم شام، در ریختن خونش چه گوئید؟

همگی گفتند: حلال است ای امیر، ویرا بکش. وی گفت: وای بر تو، هم نشینان برادرت فرعون نیک تر از هم نشینان تو بودند.

چه فرعون درباره ی موسی و هارون از ایشان نظر خواست و آنان گفتند: کار آن رو به تأخیر انداز. اما این فاسقان به قتل من اشارت کردند. حجاج فرمان داد وی را بکشتند.

شفیق بلخی مردی را پرسید: تهیدستانتان چه می کنند؟ گفت: اگر یابند، خورند، و اگر نیابند، بردباری کنند. شفیق گفت: همه ی سگان بلخ نیز چنین کنند. مرد گفت: شما چگونه اید؟ شفیق گفت: اگر یابیم، ایثار کنیم و اگر نیابیم شکر بگزاریم.

عربی با معاویه هم غذا بود. معاویه موئی در لقمه ی وی دید و گفت: آن مو را از لقمه ات برگیر. مرد گفت: چنان در من همی نگریستی که موئی بینی؟ بخدا سوگند، از این پس با تو هم غذا نشوم.

مردی دیگر با معاویه هم غذا بود. و بزغاله ای پخته را که بر سفره بود، سخت همی درید و بشدت همی خورد. معاویه گفت: تو بر این بزغاله خشمگینی، گوئی مادرش شاخت زده است. مرد گفت: تو هم بر او دل همی سوزانی. گوئی مادرش شیرت داده است.

مردی از حسن پیرامن همسر دادن دخترش پرسید. وی گفت: او را به مردی پرهیزگار ده که اگر دوستش بدارد، گرامیش دارد، و اگر وی را دوست ندارد، بدو ستم نکند.

راغب در محاضرات گوید: اعشی، شاعر، دائم الخمر بود. از شعر اوست:

و کأس شربت علی لذه

و اخری تداویت منها بها

گویند اعشی در خانه ی میفروشی فارسی زبان بمرد. از او که پرسیدند چرا مرد، گفت: «منها بها بکشتش ».

حکیمی گفت: خیر مرد در نیمه ی دوم عمر اوست که طی آن نادانیش برود، کارش فزونی یابد و خاطرش جمعیت گیرد. و شر زن در نیمه ی دوم عمر اوست که طی آن بدخلقی یابد، زبانش تیز شود، و نازا گردد.

شهرزوری گفت: شوخی هیبت مرد را برد چنان که آتش چوب را.

در مذمت زنان و تعلق بدیشان و تخدیر از مکر ایشان، از خردنامه اسکندری:

حذر کن ز آسیب جادو زنان

به دستان سرانداز پا افکنان

بروی زمین دام مردان مرد

بساط وفا و مروت نورد

از ایشان در درج حکمت بلند

وز ایشان نگون قدر هر سربلند

از ایشان خردمند را پایه پست

وز ایشان سپاه خرد را شکست

دهد طعم شهد وشکر زهرشان

وز ایشان سپاه خرد را شکست

بیا ای چو عیسی تجرد نهاد

ترازین تجرد تمرد مباد

چو عیسی عنان از تعلق بتافت

سوی آسمان از تجرد شتافت

تعلق به زن دست و پا بستن است

تجرد از آن بند وارستن است

کسی را که بند است بر دست و پای

چه امکان که آسان بجنبد ز جای

ز شهوت اگر مرد دیوانه نیست

ز رسم و ره عقل بیگانه نیست

چرا بند بر دست و پا می نهد

دل و دین به باد هوا می دهد

پدرزن که دختر به چشمش نکوست

دل و دیده اش هر دو روشن بدوست

بود بر دلش دختر آن سان گران

که صد کوه اندوه بر دیگران

کند سیم و زر وام بهر جهیز

که سویش شود رغبت شوی تیز

دو صد حیله در خاطر آویزدش

که تا از دل آن بار برخیزدش

که ناگه سلیمی ز تدبیر پاک

نهد پا در آن تنگنای هلاک

ز جان پدر گیرد آن بار را

کند طوق جان غل ادبار را

یکی شاد کانش ز گردن فتاد

یکی خوش که آن را به گردن نهاد

خرد نام آن کس نه بخرد نهد

که این بار بیهوده بر خود نهد

مکن زن و گر زن کنی زینهار

زنی کن بری از همه عیب و عار

چو در گرانمایه روشن گهر

صدف وار بر تیرگان بسته در

جمال وی از چشم بیگانه دور

ز نزدیکی آشنایان نفور

ژاله از نرگس فروبارید و گل را آب داد

وز تگرگ روح پرور مالش عناب داد

خوش آن کو جز می و ساغر نداند

درین میخانه بام از در نداند

کسی شوق از شراب عشق دریافت

که سر ازپا و پا از سر نداند

دلم بالای او را سرو از آن گفت

کز آن تشبیه بالاتر نداند

در کوی وفا اگر دری یافتمی

یا خود به عدم رهگذری یافتمی

بگریختمی هزار منزل زوجود

گر سوی عدم راهبری یافتمی

کسی به عیادت بیماری رفت و بسیار بنشست. از بیمار پرسید: از چه شکایت داری گفت: از بسیار نشستن تو.

مردی را شتری اجرب بود. پرسیدندش که مداوایش نکنی؟ گفت: ما را پیری صالح در خانه است که به دعایش اتکال کنیم. گفتند: چنین باد، اما با دعای وی اندکی قطران همراه کن.

به اصفهان، مردی سردرد گرفته بود. فلفل و قرنفل ضماد سرخویش کرد. طبیبی چون شنید، بگفت: سری را که خواهند در تنور نهند چنین کنند.

در یکی از تواریخ آمده است: که اعرابئی به یکی از روزهای گرم تابستان به تب دچار شد. ظهر هنگام به وادی اندر آمد، عریان شد و بدن را اندکی روغن مالید و سپس زیر نور خورشید خود را به ریگهای سوزان مالیدن گرفت و همی گفت:

ای تب، خواهی دانست که چه بلائی بر سرت آمده و به دست چه کسی افتاده ای. شاهزادگان و توانگران را بگذشته ای و بسراغ من آمده ای؟

وی آن قدر بدان حالت، بر آن ریگهای سوزان غلت خورد، که عرق کرد و تبش برفت. وی بروز دیگر کسی را شنید که می گفت: امیر، دیروز به تب دچار شده است. اعرابئی گفت: بخدا سوگند، آن تب را من بسراغ وی فرستاده ام. این بگفت و پا به فرار نهاد.

حکیمی گفت: زمانی که خداوند خواهد که نعمتش را از بنده ای گیرد، اول چیزی که از او زایل سازد، خرد اوست.

مأمون احمد بن ابوخالد را گفت: میخواهم ترا وزارت دهم. گفت: اگر امیر مصلحت بیند، مرا معاف دارد و میان من و مقام مرتبه ای نهد که دوست بدان امیدوار بود (که من بدان رسم) و دشمن از آن ترسان بود. چه پس از بالاترین جایگاهها، آفت ها یکایک در رسد.

در یکی از ادعیه آمده است: از همسایه ی بد به خداوند پناه برم که چشمش نگران ماست و دلش مراقب ما، اگر نکوئیی در اعمال ما بیند، کتمان کند و اگر زشتی بیند، اشتهار دهد.

مردی عارفی را گفت: مرا سفارش کن، گفت: از خداوند چنان شرم کن که از یکی از خویشان خود.

در حدیث آمده است که: وای بر آن کس که سخن گوید تا این و آن را بخنداند، وای بر او، وای بر او.

ما را هنوز حوصله ی لطف یار نیست

آن به که ناله در دل او کم اثر کند

«سوف » در زبان یونانیان به معنی دانش است و «اسطا» به معنی خطا. از این رو «سوفسطا» به معنی دانش خطا است. و «فیلا» به معنی دوستدار است و فیلسوف به معنی دوستدار علم است.

پس عربان این دو واژه بگرفته اند واز آن ها سفسطه و فلسفه را ساخته اند و نیز منسوب بدان ها را سوفسطائی و فلسفی گویند.

بزرگمهر را پرسیدند: سعادت چیست؟ گفت: این که مرد را تنها یک پسر بود. گفتند: در آن صورت از مرگ وی ترسد. گفت: شما مرا از بدبختی نپرسیدید، بل از خوشوقتی پرسیدید.

یکی از بزرگان را گفتند: فلان بر تو همی خندد. گفت: «ان الذین اجرموا، کانوا من الذین آمنوا یضحکون ».

از سخنان بزرگان: کسی از مردمان شرمساری برد و در خلوت از خویشتن نبرد، وی را نزد خود قدری نبود.

به جز سبحه ناسوده انگشت او

نخاریده جز ناخنش پشت او

ز گلگونه ی عصمتش سرخ روی

رخش از خوی، شرم گلگونه شوی

ز تاب کفش رشته خیط شعاع

ز آواز چرخش فلک در سماع

نگشته به پیوند کس سرنگون

نرفته چو سوزن درون و برون

چنین زن نیابی به جز در خیال

وگر زان که یابی به فرضی محال

غنیمت شمر دامن پاک او

که از خون صد مرد به خاک او

خو کرده ای به وعده خلافی ز بس که من

از دیدنت ز وعده فراموش کرده ام

فان یکن لهم فی اصلهم شرف

یفاخرون به فالطین والماء

گفته است:

در حدیث قدسی است که: خمرت طینة آدم بیدی اربعین صباحا و این صورت از قدرت فاعل مختار عجیب نیست. ما می بینیم که بعضی حیوانات از گل متکون میشوند بی توالد.

اگر آدم نیز از این قبیل باشد ممکن است. و انکار این معنی به مجرد آن که خلاف عادت است نتوان کرد. چه خلاف عادت بسیار واقع می شود و این فقیر از جمعی مقبول الروایه شنیده است که دیدیم که طفلی در یزد متولد شد.

و بر طبق «یکلم الناس فی المهد» انواع سخنان می گفت، و قرآن و اشعار می خواند. و از احوال خفیه خبر می داد.

وسری بزرگ داشت و چون دو ساله شد وفات یافت، و پدرم علیه الرحمه او را دیده بود. و دور نیست که حدیث قدسی اشاره باشد به آنچه در کتب طبی مستور است که از قرار نطفه در رحم تا استعداد روح حیوانی چهل روز است به تقریب. و از سی روز کمتر و از چهل و پنج روز که عدد آدم است زیاده نمی باشد.

و مراد ازیدین اسماء متقابله است مثل حنار و نافع و خافض و رافع بنا بر این حق تعالی با ابلیس بر سبیل تعبیر فرموده که: «ما منعک ان تسجد لما خلقت به یدی » چه ابلیس را جامعیت نیست و اعلا بودن او کنایه از این معنی است.