شیخ بهایی » کشکول » دفتر چهارم - قسمت اول » بخش اول - قسمت دوم

ای به پهلوی تو دل در پرده

سر از این پرده برون ناورده

یکدم از پرده ی غفلت به درآی

باشد این راز شود پرده گشای

نیست این پیکر مخروطی دل

بلکه هست این قفس طوطی دل

گر تو طوطی زقفس نشناسی

بخدا ناس نئی نسناسی

دل شه خرگهی است این خرگاه

نام خرگه ننهد کس بر شاه

شه دگر باشد و خرگاه دگر

ترک خرگه کن و بر شاه نگر

غنچه ی دل چو شگفتن گیرد

در وی آفاق نهفتن گیرد

عالم و عالمیان در وی گم

همچو یک قطره ی نم در قلزم

تن به جان زنده و جان زنده به دل

نیست هر جانور ارزنده به دل

زنده بودن به دل از محرمی است

این هنر خاصیت آدمی است

این که در پهلوی چپ می بینی

به اگر پهلو از او در چینی

راستی جوی که در پهلویش

دل و جان زنده شود از بویش

دل شود زنده زبی خویشتنی

نه زپر مکری و بسیار فنی

به اگر حاصل خود را سوزی

که به تحصیل چراغ افروزی

به چراغی چه شوی روی براه

که کند دودیت خانه سیاه

ابوالعینا گفت: پسر کوچک عبدالرحمن بن خاقان مرا سخت شرمسار کرد. چه به وی گفتم: دوست می داشتم که فرزندی چون تو داشته باشم.

گفت: این امر به دست خود تو است. گفتم: چگونه؟ گفت: پدر من نزد زن خویش بر، تا پسری چون من بهرت بزاید.

در یکی از تاریخ های مورد اعتماد دیدم که معن بن زائده به شکار بود و تشنه شد. غلامانش را آب همراه نبود. در آن اثنا دو دوشیزه که هر یک مشکی آب به گردن آویخته بود، بر او گذشتند.

وی از آن دو آب بستد و بنوشید. سپس غلامان را گفت: آیا وجهی با شما هست؟ گفتند: نه، چیزی همراه نداریم. معن، به هر یک از آن دو ده تیر بداد که پیکانشان از زر بود.

یکی از آن دو به دیگری گفت: وای بر تو، این رفتار جز از معن بن زائده نبود. بگذار هر یک از ما در وصف او شعری گوئیم. یکی چنین سرود:

بر تیر خویش پیکان طلا برنشانده است و از فرط کرم آن را به دشمن همی اندازد.

تیری که بیماران را درمان بهاست و مردگان را بهای کفن.

رزمنده ای که دست و دل بازیش از خویشان و دشمنان بیشی گرفته است.

پیکان تیرش از آن رو از طلا ساخته شده است که رزم وی را از بخشش باز ندارد.

حکیمی را پرسیدند: آیا شود که مردی نود و پنج ساله صاحب فرزندی شود؟

گفت: بلی بدان شرط که بین همسایگانش مرد بیست و پنج ساله ای بود.

کسی کو آدمی را کرد بنیاد

کجا گنجد به وهم آدمی زاد

نه دانا زان خبر دارد نه اوباش

که فکر هر روان آمد چو خفاش

تو شوخی بین که ادراک اندرین راه

نظر می افکند با چشم کوتاه

حرف الهی چو برآرد علم

زهره قلم را که نگردد قلم

معرفت ار جوید از این پرده باز

شحنه ی غیرت کندش سنگسار

ور کند اندیشه برین دو ستیز

دست سیاست زندش تیغ تیز

حرف کمالش ز خط کبریا

مهر زده بر دهن انبیاء

با صفتش پرده نشیننده تر

گورتر آن چشم که بیننده تر

گفت لیلی را خلیفه کان توئی

کز تو مجنون شد پریشان و غوی

از دگر خوبان تو افزون نیستی

گفت: خامش، چون تو مجنون نیستی

مرد نئی گر همه دل خون نئی

لاف محبت چه زنی چون نئی

با تو چه ضایع کنم افسون عشق

مرده دلی قابل افسون نئی

بلهوسی گفت به لیلی به طنز

رو که چنین قابل و موزون نئی

لیلی از این حال بخندید و گفت

با تو چه گویم که تو مجنون نئی

ای «حَسن » احوال تو دیگر شده است

آنچه تو اول بدی اکنون نئی

آن ها که ربوده ی الستند

از عهد الست باز مستند

تا شربت بیخودی چشیدند

از بیم و امید باز رستند

چالاکی شدند پس بیک گام

از از جوی حدوث باز جستند

اندر طلب مقام اصلی

دل در ازل و ابد نبستند

خانی زخود و به دوست باقی

این طرفه که نیستند و هستند

این طایفه اند اهل توحید

باقی همه خویشتن پرستند

اگر بودی فلک را اختیاری

گرفتی یک زمان جا و قراری

ز ما صد بار سرگردان تر است او

ز ما در کار خود حیران تر است او

یک یک هنرم بین و گنه ده، ده بخش

هر جرم که رفت، حسبة لله بخش

از باد فنا آتش کین بر مفروز

ما را به سر خاک رسول لله بخش

سبب این که آخرین روزهای سردی هوا را ایام عجوز نام نهاده اند این که گویند: پیرزنی عرب کاهن بود و بهر قوم خویش پیش بینی کرد که سرمائی سخت خواهد آمد.

ایشان اما اعتنائی نکردند تا این که سرما رسید و زراعت ایشان تباه کرد. از آن رو، آن روزها را ایام عجوز یا بردالعجوز گویند.

جارالله در کتاب ربیع الابرار گوید: این وجه تسمیه شاید از آن رو بود که سرمای آن روزها آخرین سرماست. نیز گفته اند: پیر زالی از فرزندان خواست که شوهرش دهند.

ایشان با او شرط کردند که تا هفت شب در هوای سرد خارج سر کند تا شویش دهند. پیرزن چنان کرد و بمرد. (و از آن روز آن سرما را بردالجوز گفته اند).

در کتاب ربیع الابرار پیرامن شگفتی های بغداد آمده است که این شهر سرزمین خلیفگان است. اما هیچ خلیفه ای در آن جا زندگی را بدرود نگفته.

سنگینی دلی نزد کسی نشسته بود و بر نمی خاست. هنگامی که شب فراز آمد و هوا تاریک شد، صاحب خانه چراغ نیاورد. مرد پرسید: چراغ کجاست؟ مرد گفت: خداوند تعالی فرموده است: «هنگامی که تاریک شود برخیزند.» . . . مرد برخاست و برفت.

یکی از زنان پیامبر(ص) گفت: گوسفندی کشتیم و تمامی گوشتش را جز کتف صدقه بدادیم. من پیامبر را گفتم: چیزی جز کتفش نماند. فرمود: همه اش جز کتف باقی بماند.

مردی ابودرداء را پرسید: چرا از مرگ بیمناکیم؟ گفت: از آن رو که آخرت خویش ویران ساخته اید و دنیایتان را آبادان ساخته اید. از این رو خوش ندارید که از جائی آبادان به جائی ویران شوید.

حسن بصری به مردی که در تشییع جنازه ای بود، گفت: چه بینی آیا این بگذشته را اگر به دنیا بازگشت بودی، به کار نیک دست زدی؟ گفت: بلی، گفت: او اگر چنان نباشد، تو چنان باش.

راغب در محاضرات گفت: امام علی بن موسی الرضا(ع) با مأمون بود. هنگامی که وقت نماز شد، خادمان آب و لگن بهر مأمون آوردند.

امام(ع) فرمود: کاش این کار را خود انجام همی دادی. چه خداوند تعالی فرموده است «کسی که آرزوی لقای خداوند دارد، باید کار نیک کند و در عبادت پروردگار، دیگری را شریک خویش نگیرد.

در محاضرات آمده است که: زنی زیباروی از زنان بادیه که شوئی زشت روی داشت در آینه نگریست و شوی را گفت: من امید دارم که با یکدیگر به بهشت خواهیم رفت.

مرد گفت: زچه روی؟ گفت: از آن جهت که من به تو مبتلا گشتم و صبر پیشه کردم. خداوند مرا نیز به تو ارزانی داشت و تو بدین نعمت شکرگزاری. و چنان که دانی شکرگزار و صابر هر دو به فردوس روند.

چو از مژگان فشانی قطره ی آب

چو آتش افکند در جان من تاب

ز معجزهای حسن توست دانم

که از آب افکنی آتش به جانم

شیخ محی الدین عربی در باب هشتم فتوحات مکیه گوید: از جمله ی جهان ها عالمی است که اگر عارف بنگرد، آن را چون صورت های ما بیند و خود را در آن یابد.

عبدالله بن عباس نیز در آنچه از او از حدیث کعبه نقل گشته است، به همین معنی اشاره کرده است، که آن خانه، یکی از چهارده گانه است ودر هر یک از زمین های هفتگانه، خلقی همانند ما چنان باشند که بین ایشان ابن عباسی چون من نیز بود.

این روایت را اهل کشف راست شمارند و هر چه در آن جا زنده و گویا بود، باقی بود و تبدیل نپذیرد. و آن گاه که عارفان بدانجا پای نهند، با جسمشان وارد نشوند بل با روح خویش آنجا شوند.

ایشان اجسام خویش در این زمین بگذارند و از آن مجرد شوند. در آن شهرهای بی شمار بود که پاره ای از آن ها را شهرهای نور گویند که جز گزیدگان از عرفا کسی بدان ها وارد نشود.

و هر یک از احادیث و آیاتی که نزد ما، خرد از ظاهرشان سربرمی تابد، در آن جا با همان ظاهر دیده همی شود. سخن شیخ در این جا پایان می گیرد. این عالم همان است که حکیمان اشراق آن را اقلیم هشتم از عالم مثال و اشباح گویند.

تفتازانی در شرح مقاصد گوید: امر معاد جسمانی بر این گفته استوار است. چه جسم مثالی که نفس در آن متصرف است، حکم بدن حسی را دارد. یعنی تمام حواس ظاهر و باطن را داراست و از لذایذ و آلام جسمانی لذت همی برد و متألم همی گردد.

مصنف گوید: آنچه با همین مساله مناسب است، روایت شیخ ابوجعفر طوسی در اواخر جلد اول تهذیب الاحکام از امام صادق جعفر بن محمد است(ص) که به یونس بن ظبیان فرمود: ای یونس، مردم پیرامن ارواح مؤمنان چه گویند؟

پاسخ داد: مردم می گویند ارواح مؤمنان در چینه دان مرغی سبز رنگ در قندیل های زیر عرش است. ابوعبدالله فرمود: سبحان الله، خداوند مؤمنان را گرامی تر از آن دارد که ارواحشان را در چینه دان مرغی سبز رنگ نهد.

ای یونس، زمانی که خداوند ارواح مؤمنان را ستاند، آن ها را در قالبی چون قالب این دنیایشان چنان نهد که بخورند و بنوشند و اگر کسی بنزدشان آید، ایشان را با همان صورتی که به دنیا داشته اند بازشناسد.

پس از این حدیث، از ابوبصیر روایت شده است که گفت: از ابوعبدالله پیرامن ارواح مؤمنان پرسیدم، فرمود: ایشان در فردوس چنان به صورت جسمانی خویش باشند که اگرشان بینی، بشناسی.

فریاد که هر طایر فرخنده که دیدم

صیاد زمرغان دگر بسته ترش داشت

دارد ز خدا خواهش جنات نعیم

زاهد به ثواب و من به امید عظیم

من دست تهی می روم او تحفه بدست

تا زین دو کدام خوش کند طبع سلیم

در یکی از تاریخ ها دیده ام زمانی که فضل بن سهل - چنان که در کتابها آمده است - در حمام سرخس کشته شد، مأمون کس به نزد مادرش فرستاد تا از ماترک وی آنچه همانند جواهر گرانبها و اموال نفیس در خور خلیفه است، بهر او بفرستد.

آن زن، ویرا سبدی دربسته و مهر گشته به مهر فضل بفرستاد. مأمون آن را بگشود و دید در آن نامه ای به خط فضل است که بر آن بنوشته:

بسم الله الرحمن الرحیم. این حکمی است که خداوند بر فضل بن سهل کرده است، حکم این که چهل و هشت سال بزید و سپس میان آب و آتشی کشته آید.

زمانی که ابراهیبم بن مهدی خلافت یافت، معتصم، فرزند خویش واثق را بنزدش آورد و گفت: این بنده ی تو هارون است.

زمانی نیز که معتصم به خلافت رسید، ابراهیم دست فرزند خویش گرفت و بنزد وی رفت و گفت: این بنده ی تو هبه الله است. تاریخ نویسان گفته اند که این هر دو واقعه در خانه ی واحدی اتفاق افتاد.

از محمد بن عبدالعزیز روایت است که گفت: ابو عبدالله جعفر بن محمد صادق(ع) فرمود: ای عبدالعزیز، ایمان را چنان نردبامی ده پله است که یکی یکی از آن فراز شوند.

از این رو آن کس که بر مرتبه ی اول است مبادا که به دومی گوید که ترا چیزی حاصل نیست. و همین گونه تامرتبه ی دهم.

آن کس را که بر این مراتب پائین تر از توست میفکن چه بالاتر از توات بیفکند. نیز زمانی که کسی را از خود پائین بینی، به مهربانی بالایش آور و بروی بیش از آنچه تواند تحمل مکن که طاقت نیارد و بشکند.

چه هر کس مؤمنی را بشکند، باید که درمانش سازد. از آن نردبام، مقداد در پایه ی هشتم و ابوذر در پایه ی نهم و سلمان بر دهمین پله است.

عارفی گفت: دوست درستکار، بر تو از نفس تو نیک تر است. چه نفس تو، ترا به بدی خواند و یار درستکار ترا جز به نیکی نخواند.