شیخ بهایی » کشکول » دفتر سوم » بخش چهارم - قسمت اول

بشربن منصور از عابدان بود. روزی نمازش به درازا کشید و چون به پایان رسید، مردی را دید که به خشنودی وی را همی نگرد.

گفت: آنچه دیدی خرسندت مکند. چرا که ابلیس نیز مدتی دراز با دیگر فرشتگان پرستش پروردگار همی کرد و سپس چنان شد که شد.

یکی از صوفیان را پرسیدند: مومن کی بدکار شود؟ گفت: آن گاه که پندارد از نیکوکاران است.

شارح نهایه گفت: علی بن ابیطالب که درود خدا بر او بادا، را از مخرج مشترک کسرهای نه گانه پرسیدند. فرمود: روزهای هفته را در روزهای سال ضرب کن.

حاصل ضرب هفت در سیصد و شصت، دو هزار و پانصد و بیست شود که مخرج مشترک است. چه نصفش هزار و دویست و شصت، ثلثش هشتصد و چهل، ربعش ششصد و سه، خمسش پانصد و چهار، سدسش چهارصد و بیست، سبعش سیصد و شصت، ثمنش سیصد و پانزده، تسعش دویست و هشتاد و عشرش دویست و پنجاه و دو است.

ای دل طلب علوم در مدرسه چند

تحصیل اصول و حکمت و هندسه چند؟

هر فکر به جز ذکر خدا وسوسه است

شرمی زخدا بدار این وسوسه چند؟

بهلول و عُلَیّان مجنون بنزد هارون الرشید شدند. وی با آنان سخن گفت و آن دو در پاسخ به غلط اندر بودند. هارون دستور داد شمشیر و نطع بیاوردند. عُلَیّان گفت: ما دو دیوانه بودیم، اکنون سه تن گشتیم.

اگر با دوستی خلف وعده کردی و ترا بر آن سرزنش مکرد، دیگرش هم نشینی مکن، چرا که دوستیش جز ظاهری نیست.

دیو جانس کلبی از حکیمان سترگ یونان مردی پرهیزگار بود، خواسته گرد نمی کرد و در خانه بسر نمی برد. وقتی اسکندر به حضورش خواند.

قاصد را گفت: وی را بگو همان که باعث شد تو نزد ما نیائی، باعث شود که من نیز نزد تو نیایم. ترا بی نیازی تو از ما بسبب قدرتت از آمدن بازداشت و مرا نیز بی نیازی از تو به سبب قناعتم، از آمدن باز می دارد.

ادیبی گفت: اگر خردمندان انصاف همی دادند، همی دانستند که قلم معنی پرداز است. همچنان که تالی نسبی او - نی - نغمه پرداز است.

این یک، بدایع حکمت آرد، آن یک بدایع نعمات، و هر دو در به طرب آوردن آدمی یکسان اند. جز این که آن یک با گوش بازی همی کند و این یکی با مغز.

سری سقطی می گفت: صوفیان اگر به زمستان خارج شوند، بهارشان فرا رسد و درختان برگ دهند.

ابراهیم خواص در هیچ شهر بیش از چهل روز نمی ماند.

روزی شبلی به رمضان، پشت سر امام نماز همی خواند. امام جماعت چنین برخواند: «ولوشئنالنذهبن بالذی اوصینا الیک » شبلی چنان صیحه زد که مردمان پنداشتند جان بداده است. و شروع به لرزیدن کرد و همی گفت: یاران را چنین خطاب کنید.

از کتاب احیاء، کتاب عزلت: سرور پیامبران متاعی که همی خرید، به دست خویش حملش می فرمود. یکی از یاران روزی گفت: ای پیامبر خدا، بمنش ده تا بیاورم. فرمود: صاحب مال به حملش شایسته تر است.

علی بن ابیطالب(ع) خرما و نمک در جامه ی خویش همی برد و همی گفت: بردن چیزی را که خانواده را نافع بود، از کمال آدمی نکاهد.

حسن بن علی(ع) روزی بر تهیدستانی چند بگذشت که پاره های نان پیش رو داشتند و همی خوردند. یکی از ایشان گفت: ای پسر پیامبر خدا، با ما هم غذا نمی شوی؟

وی فرود آمد و با ایشان برکنار راه بنشست و هم غذایشان شد و سپس برنشست و گفت: خداوند خود پسندان را دوست ندارد.

یکی بنزد عابدی شد و وی را گفت: از این که تنهائی دلتنگ نگردی؟ گفت: این زمان که تو وارد شدی، تنها گشتم.

حکیمی را گفتند: آیا چیزی ارزنده تر از طلا دیده ای؟ گفت: بلی، قناعت.

آن حکیم نیز که گفته است: بی نیازیت از چیزی به از بی نیازیت با آن چیز است. به همین معنی نظر داشته است.

ای چرخ که با مردم نادان یاری

پیوسته بر اهل فضل غم می باری

هر لحظه ز تو بردل من بار غم است

گویا که از اهل دانشم پنداری

یکی از صوفیان شنید که قاری همی خواند: یا ایتهاالنفس المطمئنه ارجعی الی ربک راضیه مرضیه. آیه را بار دیگر برخواند.

سپس فریاد کشید که چقدرتان گفتم که بازگردید و بازنگشتید. سپس به وجد آمد و فریادی برکشید و جان بداد.

در کتاب الملل و النحل، در ذکر زینون بزرگ آمده است که وی را که پیر گشته بود، گفتند: چونی؟ گفت: چنانم که بینی، ذره ذره همی میرم. پرسیدند: اگر میری، چه کسی دفنت کند؟ گفت: آن کس که جیفه ی من آزارش دهد.

نیز هم او گفت: محبت مال پایه ی شر است. دنیا اگر عاشق خویش را یابد. کشد. و اگر گریزان از خویش را بیند، مجروحش بدارد.

وی را پرسیدند: مردمان این زمان در چه چیز با حیوانات متفاوت اند؟ گفت: در بیشی شرارت.

بزرگی گفت: فقری که ترا زستمکاری مانع بود، از توانگری که به گناهت وادارد، نیک تر است.

حجاج اعرابئی را حکمرانی داد. وی دست تبذیر در خراج گشود. حجاج غزلش کرد و هنگامی که به محضر وی آمد، گفت: ای دشمن خدا، مال خداوند را خوردی. اعرابی گفت: اگر مال خداوند نخورم، مال چه کس خورم؟ من از شیطان خواستم، چیزی مرا دهد، نپذیرفت.

حجاج بخنده افتاد و وی را بخشید.

عربی پرسید: اگر بمیرم، کجایم برند؟ گفتند: به نزد خداوند تعالی.گفت: خوش دارم که نزد کسی شوم که جز نیکی از او ندیده ام.

از ضرب المثل هائی که بر سر زبان هاست: غریب کسی است که دلداری ندارد. قضا که رسد، چشم کور شود. انسان با قلب و زبان انسان است. آزاده، زیان نیز اگر بیند، آزاده است.

برده، اگر نیکبختی نیز بر او روی کند، برده است. اقرار، ارتکاب گناه را زایل سازد. پاره ای سخنان از شمشیر بران تر است. غضب مانع زیرکی شود. زن چون گل است، دخل و خرج را نشاید.

اسکندر که بمرد، در تابوتی از طلایش نهادند و به اسکندریه اش بردند. و گروهی از حکیمان بر وی زاری کردند.

- بطلمیوس گفت: امروز را عبرتی بزرگ است، شری که دور بود، پیش آمد و خیری که بود، روبرگرداند.

- میلاتوس گفت: جاهل بدنیا آمدیم، غافل در آن ماندیم و ناخشنود ترکش کنیم.

- افلاطون دوم گفت: ای پادشاه سخت کوش، آنچه گرد کردی خوارت کرد. و آنچه دوست داشتی از تو روی گرداند. گناهانشان با تو بماند و ثمره ی آن دیگری را رسید.

- نسطور گفت: دیروز می توانستیم شنید و نمی توانستیم گفت. امروز اما توانیم گفت بنگر آیا توانیم نیز شنید؟

- ثاون گفت: بنگرید که رویای خفته چسان بگذشت و سایه ی ابر چگونه شد؟

- دیگری گفت: اسکندر هیچ سفری را جز این، بی یاران و رهتوشه براه نیفتاد.

- دیگری گفت: آنچنان که با سکوتش تادیبمان کرد. با سخنش تادیبمان ننمود.

- دیگری گفت: دیروز سیمای وی نزد ما چون زندگانی بود و امروز دیدارش دردی است.

حکیمی گفت: شرف فقر و تهیدستی همین بس که کسی برای آن که تهیدست شود، به نافرمانی خداوند نپردازد. برعکس بیشترین نافرمانی بندگان خدا در راه توانگر شدن است. محمد وراق همین معنی را نیک سروده است.

ای ملامت گوی تهیدستی، دیگرت ملامت کافی نیست، مگر نبینی که توانگری را عیب بیش است؟ چرا که تو در راه توانگری نافرمانی خداوند کنی اما در راه تهیدستی وی را نافرمانی نکنی.

حکیمی گفت: کسی را که دل تنگ شود، زبان گشاده گردد.

از سخنان بزرگان است: عاقل را شایسته است که خرد خردمندان به خرد خویش افزاید و رای حکیمان به رای خود. چه رای آدمی به تنهائی شود که به خطا بود و خرد تنها نیز شود که گمراه گردد.

حسن بصری گفت: ای کسی که در دنیا به جستجوی آنی که نیابی، خواهی که به عقبی آن یابی که نجسته ای؟

از گفتار تمکین اعراب: اعرابئی همراه پیامبر (ص) به غزوه رفت. وی را پرسیدند از این غزوه چه سودی بردی؟ گفت: نیمه ی نماز از ما برگرفتند. امیدوارم که اگر بار دیگر به جنگ رویم نیمه ی دیگر نیز برگیرند.

از گفتار ابوالفتح بستی: کسی که خلق نار است خویش راست کند، حسودان خویش را سرکوب سازد. خوی بزرگان، بزرگتر خوی هاست.

از جمله ی سعادت تو آن است که حد خویشتن نگهداری، رشوه ریسمان حاجت است. از لذایذ خود به ساختن خویش پرداز.

از تورات، کسی که به قضای من خشنود و بر بلایم بردبار و بر بخششهایم شاکر نیست، بگذار خدائی جز من جوید. آن کس که بر دنیا محزون شود، گوئی بر من خشم گرفته است. کسی که برای توانگری، به جهت توانائیش تواضع کند، دو ثلث دین خویش را از دست داده است.

ای فرزند آدم، هیچ روزی نو نشود مگر آن که من روزی تو بفرستم و هیچ شبی نو نگردد مگر آن که تو کار زشتی بر فرشتگان عرضه کنی. نیکی من دائم بر تو فرود می اید و بدی تو دائم به پیشگاه من بر شود.

ای فرزند آدم، بدان اندازه که نیازمند من هستید، فرمانم برید و بدان اندازه که توانائی آتش دارید، نافرمانیم کنید. برای دنیا، باندازه ای که در آن خواهید ماند، بکوشید و برای آخرت نیز بدان اندازه که در آن خواهید ماند توشه برگیرید.

به کشتگاه دنیا تخم نیکی افشانید، بهر من کوشید و حاصل کارتان پیشاپیش بمن فروشید، چنان سودتان دهم که هیچ چشمی چنان ندیده است و هیچ گوشی چنان نشنیده و هیچ دلی چنان درنیافته.

ای فرزندان آدم، عشق دنیا از دل بیرون کنید که عشق من و عشق دنیا در هیچ دلی یک جا نگجد. ای پسر آدم، به آن چه ترا فرمان داده ام، بکوش و از آنچه بر حذرت داشته ام، دوری کن، بدین گونه زنده ی جاویدت خواهم ساخت.

ای پسر آدم، اگر قساوتی در دل خویش دیدی، و دردی بر جسمت و نقصانی در مالت و حرمانی در روزیت، آگاه باش که بدانچه ترا سودی نداشته سخن گفته ای.

ای پسر آدم، توشه فراوان برگیر که راه دور است و بار سبک کن که صراط باریک است. عمل خویش با خلوص آمیز که نقد گویت بصیر است.

خواب خویش بهر گور بگذار و فخر خویش بهر هنگام ارزیابی کارت و لذتهایت. را بهر بهشت نه. بهر من باش، بهرت خواهم بود، با کوچک شمردن دنیا بمن نزدیک شود، از آتش دوری شوی.

آن کس را که در وسط دریا کشتی شکسته است. و به تخته ای آویخته، خطر بیش از تو نیست. چه تو بر گناهان خویش یقین داری و در معرض خطر اعمال خویشی.

احنف بن قیس گفت: شب تا به صبح نخفتم بل کلمه ای یابم که بدان پادشاه از خود خشنود کنم بی آن که خداوند از خود ناخشنود کنم، اما نیافتمش.

حکیمی گفت: خداوند، منافع دنیا و عقبی در یک سرزمین جمع نفرموده است. بل آن ها را متفرق ساخته است.

کسی که منزل او کوی یار خواهد بود،

به جز سفر به جهانش چه کار خواهد بود؟

بطلمیوس گفت: بدان سخنان خطا که نگفته ای مسرورتر از آن سخنان صواب باش که گفته ای. افلاطون گفت: شادمانیت چون عریانی تست. آن را از جز امینان بپوش. نیز از سخنان اوست: ناموس را حفظ کن تا حفظت کند.

ارسطو گفت: کوتاهی سخن، طی معنی است. وی را گفتند: نیک ترین چیزی که آدمی تحمل کند، چیست؟ گفت سکوت. نیز سخن هم اوست: بی نیازیت از چیزی به از بی نیازیت با آن است. لئیمان را جسم بردبار است و کریمان را دل.

سقراط گفت: تمامی محبت خویش را به دوست منمایان. زیرا اگر تغییری در آن بیند، با تو دشمن شود.

در مثل سائر آمده است که: ابن خشاب در غالب علوم، امام زمانه ی خویش بود . . . و در حلقه ی داستان گویان و شعبده بازان بس می ایستاد.

و گاه که خواستاران علم به سراغش می آمدند، وی را نمی یافتند. بر این اوصاف وی را ملامت گفتند که: تو با همه پیشوائی در علوم، در این گونه حلقه ها زچه رو همی ایستی؟

گفت: اگر آنچه می دانم، دانید، ملامتم نکنید. چه من از سخنان این جاهلان نکته هائی در خطابه یافته ام که اگر همی خواستم، مانندشان را نمی آرستم آورد. من از این رو در حلقه ی ایشان همی ایستم که سخنانشان بشنوم.

حکیمی را پرسیدند: برادر دوست داشتنی تر است یا دوست؟ گفت: من برادری را دوست همی دارم که دوست بود.

عارفی گفت: شیطان به پدر و مادر تو سوگند خورد که ناصح ایشان است و دیدی که با آن دو چه کرد؟ تو اما، شیطان که به گمراهی تو سوگند خورده است چنان که خداوند به حکایت از سخن او فرمود: «فبعزتک لاغوینهم اجمعین » پنداری با تو چه کند؟ پس دامن پرهیز از مکر و کید و خدعه ی وی بر کمر استوار کن.

بزرگی گفت: پدر ارباب است و برادر دام، عمو چون غم است و دائی وبال، فرزند اندوه است و خویشاوندان چون عقرب و از این رو مرد به دوستش ماند.

در یکی از تاریخ های مورد اعتماد دیده ام که: عبدالله بن طاهر، برای واثق خلیفه، مقداری خربزه از مرو به بغداد فرستاد. به ری اما، آن ها را پاکیزه ساختند و تباه شده هایشان را به دور انداختند.

مردم ری دانه های آن تباه شده ها بگرفتند و کشت کردند. اصل خربزه ی لذیذ ایشان از آن جاست. و هر سال پانصد هزار درهم خرج کشت آن کنند.

منتصر گفت: لذت عفو بیش از لذت انتقام است. چه عفو را سپاس در پی است و لذت انتقام را پشیمانی.

اعرابئی حج بگذارد و چنان که مردم استغفار همی کردند، استغفار نمی کرد. از او سبب پرسیدند: گفت: همچنان که با آنچه از عفو و رحمت خداوند دانم. استغفار نکردنم سستی است، استغفارم با اصراری که بگناه دارم، پستی به شمار آید.