این جهان همچون درخت است ای کرام
ما بر او چون میوه های نیم خام
سخت گیرد میوه ها مر شاخ را
زان که در خامی نشاید کاخ را
چون رسید و گشت شیرین لب گزان
سست گیرد شاخ را او بعد از آن
چون از آن اقبال شیرین شد دهان
سرد شد بر آدمی ملک جهان
عاذلا چندین سرائی ماجرا
پند کم ده بعد از این دیوانه را
من نخواهم دیگر این افسون شنود
آزمودم چند خواهم آزمود؟
هر چه غیر شورش و دیوانگی است
اندر این ره روی در بیگانگی است
هین منه بر پای من زنجیر را
که دریدم پرده تدبیر را
عشق و ناموس ای برادر راست نیست
بر در ناموس ای عاشق مایست
وقت آن آمد که من عریان شوم
جسم بگذارم سراسر جان شوم
ای خبرهات از خبرده بی خبر
توبه تو از گناه تو بتر
همچو جان در گریه و در خنده شو
این بده وزجان دیگر زنده شو
جستجوئی از ورای جستجو
من نمیدانم تو میدانی بگو
حال وقالی از ورای حال و قال
غرقه گشته در جمال ذوالجلال
غرفه ای نه که خلاصی باشدش
یا بجز دریا کسی بشناسدش
ابوالحسین نوری از سیاحت بادیه بازگشت، مژه وابرو و موی ریشش سخت ژولیده بود و ظاهرش دیگرگون گشته. کس او را پرسید، آیا با دگرگونی صفات، اسرار نیز دیگرگون شود؟ گفت: اگر اسرار با دیگرگونی صفات، دیگرگون میشد، دنیا به هلاکت همی افتاد سپس چنین خواند:
در نوردین صحراها و دشت ها مرا این چنین کرده است که بینی.
مرا بشرق انداخت، بغرب راند و از وطن خویش دورم ساخت و آن گاه که غایب شدم ظاهر شد و آن گاه که آشکار شد، غایبم ساخت.
این بگفت و فریاد زنان برخاست و به صحرا اندر شد.
روزی هم او را پرسیدند: تصوف چیست؟ گفت:
تصوف گرسنگی است و تشنگی و پابرهنگی و آبروئی ریخته. همراه با دلی اما، که از اسرار آگاه است. پیش از این، من از فرط طرب می گریستم، اما اکنون مرا اسف می گریاند.
ابراهیم ادهم روزی براهی می رفت، شنید مردی چنین میخواند:
تمامی گناهان بخشودنی است الا آن گناه که کسی از من روی گرداند ابراهیم مدهوش بیفتاد.
شبلی شنید کسی میخواند:
ما شما را ناب و نیامیخته میخواستیم. اکنون آمیخته اید، وای بر شما، شما را نزد ما جائی دیگر نیست. و شبلی مدهوش بیفتاد.
علی بن هاشمی، لنگ و زمینگیر بود. وقتی ببغداد شنید که کسی میخواند: ای آنکس که شوق خویش بزبان میآوری، دعوایت را دلیلی نیست. چرا که اگر بدانچه ادعا میکنی مبتلا بودی تا زمان وصل ما چشم برهم نمی نهادی.
ابن هاشمی، با شنیدن این مقال دمی از جا برخاست و برپا ایستاد و سپس همچنان زمینگیر بنشست.
سید بزرگوار امیر قاسم انوار تبریزی که روانش قدسی باد، به جام مدفون است. وی در آغاز درک صحبت شیخ صدرالدین اردبیلی کرد. و سپس درک محضر شیخ صدرالدین علی یمنی.
وی را منزلتی عظیم بود و بسال هشتصد و سی و هفت به جام مرگ در ربود و در روستائی از آنجا بخاک سپرده شد. او را عادت چنان بود که با شیفتگان بسیار می نشست و هم سخنی میکرد.
در این مورد گفته است: هنگامی که به سرزمین روم رسیدم، شنیدم بدانجا شیفته ای است. بنزدش شتافتم و شناختمش. چرا که هنگام دانش آموختن، بتبریز، وی را دیده بودم.
پرسیدمش، چگونه چنین شدی؟ گفت: تا آن زمان که دچار تفرقه ی خاطر بودم، هر روز که برمی خاستم، شخصی مرا به راست می کشید و دیگری بچپ، تا آن که روزی برخاستم و دیدم مرا چیزی در خود گرفته است که از آن تفرقه آسوده ام می کند.
سید تبریزی، که خداوند رحمتش کناد، هر بار که این حکایت می گفت، دیده پرآب می ساخت.
وای بر آن کس که آخرت خویش به بهای صلاح دنیا تخریب کند و آنچه را که آبادان ساخته، بی امید بازگشت رها کند و بدانچه خود خراب کرده برای همیشه گام گذارد.
اویس قرنی که خدایش خشنود باد گفت: حکیمانه ترین سخنی که حکیمانش گفته اند، این است: یکی را بدوستی بگزین. ترا از دوستی دیگران بی نیاز خواهد کرد.
در پاره ای از کتب آسمانی آمده است: اگر دانا دنیا دوست بود، لذت مناجات با مرا از دلش می ستانم.
ای عشق ترا روح مقدس منزل
سودای تو را عقل مجرد محمل
سیاح جهان معرفت، یعنی دل
از دست غمت دست بسر پای گل
روزها پنج است، روز گمشده یا مفقود، روز کنون یا مشهود، روز آینده یا مورود، روز وعده یا موعود و روز پایدار یا ممدود.
اما روز گمشده دیروز تو است که با افراطی که در آن کرده ای از دست رفته. و روز کنون روزی است که تو درآنی، و روز آینده روزی است که پیدا نیست از عمر تو محسوب افتد یا نه، و روز وعده آخرین روز تو از روزهای دنیاست، آن را همیشه پیش چشم خویش بدار.
اما روز پایدار آخرت تو است و آن روزی بی انتهاست. از این رو غایت اهتمام خویش بدان متوجه کن. چرا که آن روزت یا بهشتی جاودان است یا عذابی همیشگی.
از حقایق تا تو حرفی نشنوی
ای پسر حیوان ناطق کی شوی؟
تا که گوش طفل از گفتار مام
پر نشد ناطق نشد او در کلام
ور نباشد طفل را گوش رشد
گفت مادر نشنود، گنگی شود
دائما هر گنگ اصلی کر ببود
ناطق آن کس شد که از مادر شنود
نام آوری گفت: خداوند دو چیز را نهاده است، یکی فرمان ده و دیگری بازدارنده. اولی که دائم به بدی ها فرمان می دهد، نفس است چنان که آمده است: ان النفس لاماره بالسوء.
و ان یک که از بدی باز دارد، نماز بود چرا که «ان الصلوه تنهی عن الفحشاء و المنکر» و همچنان که نفس ترا به معصیت و شهوت فرمان می دهد، بنماز استعانت کن.
روایت کرده اند یکی از پیامبران مناجات کرد که: خداوندا! راه بسوی تو کدامین است؟ وحی آمدش که: نفس خویش بگذار و بسوی من آی.
تو ز دیو نفس اگر جوئی امان
رو نهان شو چون پری از مردمان
گنج خواهی کنج عزلت کن مقام
واستتر و استخف عن کل الانام
چون شب قدر از همه مستور شد
لاجرم از پای تا سر نور شد
اسم اعظم چون کسی نشناسدش
سروری بر کل اسما باشدش
تا تو نیز از خلق پنهانی همی
لیله القدری و اسم اعظمی
این پنج بیت را در مشهد مقدس رضوی - که بر ساکنش درود بادا - به ذوالقعده ی هزار و هفت سرودم و در شب پس از آن پدر خویش - که خدایش رحمت کناد - را بخواب دیدم و که کاغذی بدستم داد که بر آن نوشته بودند: «تلک الدار الاخره نجعلها للذین لایریدون علوا» فی الارض و لا فسادا» و العاقبه للمتقین »
از فتنه ی این زمانه ی شورانگیز
برخیز و بهرجا که توانی بگریز
ور پای گریختن نداری باری
دستی زن و در دامن عزلت آویز
هر دل که پریشان شود از ناله ی بلبل
در دامنش آویز که با وی خبری هست
عرفی سخنت گرچه معما رنگ است
وین زمزمه را به ذوق و یاران چنگ است
بخروش که مرغان چمن میدانند
کاین نغمه و ناقوس کدام آهنگ است
ای دل پس زنجیر چو دیوانه نشین
بر دامن درد خویش مردانه نشین
زآمد شد بیگانه تو خود را پی کن
معشوقه چو خانگیست، در خانه نشین
دوش از درم آمد آن مه لاله نقاب
سیرش بندیدیم و روان شد بشتاب
گفتم که دگر کیت بخواهم دیدن؟
گفتا که بوقت سحر اما در خواب
درستگاری را گفتند: تا کی بی همسر همی مانی و همسر نمی گزینی؟ گفت: سختی بی همسری آسان تر از طلب رزق عیال است.
پادشاهی وزیر خویش را روزی گفت: پادشاهی اگر جاودانه بودی، چه نیک بودی. وزیر پاسخ داد: اگر جاودانه بودی، بپادشاه نمی رسیدی.
پادشاهی دانشمندی محتضر را گفت: برای کسانت، مرا سفارشی کن! گفت: شرمسارم اگر سفارش بنده ی خدا را بغیر خدا کنم.
فرخ آن ترکی که استیزه نهد
اسب او از خندق آتش جهد
گرم گرداند فرس را آنچنان
که کند آهنگ هفتم آسمان
چشم را از غیر و غیرت دوخته
همچو آتش خشگ وتر را سوخته
گر پشیمانی بر او عیبی کند
اول آتش در پشیمانی زند
این از ابراهیم ادهم آمده است
کو ز راهی بر لب دریا نشست
دلق خود میدوخت آن سلطان جان
یک امیری آمد آن جا ناگهان
آن امیر از بندگان شیخ بود
شیخ را بشناخت، سجده کرد زود
خیره شد در شیخ و اندر دلق او
که چسان گشته است خلق و خلق او
ترک کرده ملک هفت اقلیم را
میزند بر دلق سوزن چون گدا
شیخ واقف گشت از اندیشه اش
شیخ چون شیر است و دلها بیشه اش
دل نگهدارید ای بیحاصلان
در حضور حضرت صاحبدلان
شیخ سوزن زود در دریا فکند
خواست سوزن را به آواز بلند
صد هزاران ماهی اللهئی
سوزن زر در لب هر ماهئی
سر برآورند از دریای حق
که بگیر ای شیخ سوزنهای حق
رو بدو کرد و بگفتش ای امیر
اینچنین به یا چنان ملک حقیر
این نشان ظاهر است این هیچ نیست
گر به باطن در روی دانی که چیست
سوی شهر از باغ شاخی آورند
باغ و بستان را کجا آنجا برند؟
خاصه باغی کاین فلک یک برگ اوست
ان همه مغز است و دنیا جمله پوست
بر نمیداری سوی آن باغ گام
بوی آن دریاب وکن دفع زکام
تا که آن بو جاذب جانت شود
تا که آن بو نور چشمانت شود
پنج حس با یکدگر پیوسته اند
رسته این هر پنج از شاخی بلند
چون یکی حس غیر محسوسات دید
گشت غیبی بر همه حس ها پدید
چون ز جو جست از گله یک گوسفند
پس پیاپی جمله زآن جو برجهند
گوسفندان حواست را بران
در چرای اخرج المرعی چران
تا در آنجا سنبل و ریحان خورند
تا به گلزار حقایق پی برند
ای زدنیا شسته رو در چیستی؟
در نزاع و در حسد با کیستی؟
کی از آن باغت رسد بوئی بدل
تا بکی چون خر بمانی پا بگل
چون خری در گل فتد از گام تیز
دمبدم جنبد برای عزم خیز
حس تو از حس خر کمتر بدست
که دل تو زین و حل ها برنجست
در وحل تأویل ها در میتنی
چون نمیخواهی کز آن دل برکنی
کاین روا باشد مرا، من مضطرم
حق نگیرد عاجزی را از کرم
می گوند این جایگه گفتار نیست
از برون جویید کاندر غار نیست
این همی گویند و بندش می نهند
او همی گوید زمن کی آگهند
گر ز من آگاه بودی این عدو.
کی ندا کردی که این گفتار کو؟