شیخ بهایی » کشکول » دفتر اول - قسمت اول » بخش پنجم - قسمت اول

گر ندارم از شکر جز نام بهر

آن بسی بهتر که اندر کام زهر

آسمان نسبت به عرش آمد فرود

ورنه بس عالی است پیش خاک تود

بد کردم و اعتذار بدتر ز گناه

چون هست در این عذر سه دعوی تباه

دعوی وجود و دعوی قدرت و فعل

لاحول و لا قوه الا بالله

از حال خود آگه نیم لیک اینقدر دانم که تو

هر گاه در دل بگذری، اشکم ز دامان بگذرد

خوش آن که از تو جفائی ندیده می گفتم

فرشته خوی من آیا ستمگری داند؟

حکیمی گفت: اگر خواهی پروردگارت را بشناسی، بین خود و گناه دیواری آهنین نه.

پیش از آن که عشق تو بدل خانه کند، دل من سخت خالی بود و تنها ذکر حق قرارش می بخشید

تا آن که اشتیاق وی را خواند و دل نیز لبیکش گفت. و دیگرش نبینم که کوی ترا ترک گوید.

اگر دروغ گویم یا آن که بدنیا بغیر تو شادمان شوم، امید که هجرانت مبتلایم کند.

نیز اگر بی تو، چیزی در این سرزمین ها، چشمم را سوی خود کشد.

اگرم خواهی بوصل رسان و گرم خواهی به هجران مبتلا دار. دل من جز ترا نشاید.

ما بی خبر از نظاره بودیم

جان رفت و خبر نکرد ما را

عشق آمد و صبر از دل دیوانه برون رفت

صد شکر که بیگانه از این خانه برون رفت

وای به روزگار من در تو اگر اثر کند

ناله و آه نیم شب، گریه صبحگاهیم

زمانی گوسفندانی به غارت گرفته، با گوسفندان مردم کوفه آمیخت. یکی از زاهدان از خوردن گوشت خودداری کرد و پرسید: میش چند سال زنده می ماند؟ گفتند: هفت سال. وی هفت سال لب به گوشت نزد.

سلیمان بن داود (ع) وصیت کرد: جز طعام نیکو مخورید و جز کلام نیکو مگوئید.

عابدی گفت: اگر یک قرص نان حلال بدست آورم، بسوزانمش و گردش کنم تا بیماری خویش با آن درمان سازم.

شیخ جنید به شیخ علی بن سهل اصفهانی نوشت: از مراد خویش ابوعبدالله محمد بن یوسف بناپرس: که بر مراد خویش کامرواست؟ وی پرسید و شیخ پاسخ داد: والله غالب علی امره.

از سخنان سمنون محب است که: اولین گام وصال حق آن است که بنده از نفس خویش دور شود و اولین گام وی در هجران پروردگار آن است که به نفس خویش بپیوندد.

دامان خرابات نشینان همه پاک است

تر دامنی ماست که تا دامن خاک است

گرد سر میگردم امشب شمع این کاشانه را

تا بیاموزم طریق سوختن پروانه را

مردم از محرومی و شادم که نومید از تو ساخت

تلخی جان کندنم امیدواران شما

به گرد خاطرم ای خوشدلی، چه می گذری

کدام روز مرا با تو آشنائی بود؟

ای اهل شوق وقت گریبان دریدن است

دست مرا به سوی گریبان که می برد؟

قطع امید من کند دم بدم از وصال خود

تا نکنم دل حزین شاد به انتظار هم

برخاطرم غباری ننشیند از جفایش

آئینه ی محبت، زنگار برنتابد

ای مردگان ز خاک یکی سر به در کنید

بر حال زنده بتر از خود نظر کنید

حزنی این عشق است نی افسانه چندین شکوه چیست؟

لب به دندان گیر و دندان بر جگر نه باک نیست

بی درد دل حیات چو ذوقی نمی دهد

آسودگان به عمر خود آیا چه دیده اند

حسن، دعای تو گر مستجاب نیست مرنج

تو را زبان دگر و دل، دگر دعا چه کند؟

نصیبم گشته چندان تلخکامی بعد هر کامی

که ممنونم ز گردون گر به کام من نمی گردد

شبها تو خفته، من به دعا کز تو دورباد

آه کسان که بهر تو در خون نشسته اند

زنده در عشق چه سان بود نصیبی، مجنون

عشق آن روز مگر این همه دشوار نبود؟

تلخ باشد زهر مرگ اما به شیرینی هنوز

می‌تواند تلخی هجران ز کام من برد

ز شورانگیز خالی گشته حاصل دانه اشکم

که مرغ وصل هرگز گرد دام من نمی‌گردد

چنان زهر فراقی ریختی در ساغر جانم

که مرگ از تلخی آن گرد جان من نمی‌گردد

غم زمانه خورم یا فراق یار کشم

به طاقتی که ندارم، کدام بار کشم؟

بگذشت بهار و وا نشد دل

این غنچه مگر شکفتنی نیست؟

هزار جهد بکردم که سرّ عشق بپوشم

نبود بر سر آتش میسّرم که نجوشم

ساکنان سر کوی تو نباشند به هوش

کآن زمینی است که از وی همه مجنون خیزد

به عاشقان جگر چاک چون رسی اهلی؟

به یک دو چاک که در جیب پیرهن کردی

به جز هلاک خودش آرزو نباشد هیچ

کسی که یافت چو پروانه ذوق جانبازی

به غمم شاد شوی می‌دانم

غم دل با تو از آن می‌گویم

شب های هجر را گذراندیم و زنده ایم

ما را به سخت جانی خود این گمان نبود

ای غایب از دو دیده چنان در دل منی

کز لب گشودنت به من آزار می‌رسد

یکسر مو دلت سفید نگشت

هیچ مو در تنت سیاه نماند

ای حسن توبه آن گهی کردی

که تو را قوت گناه نماند