شیخ بهایی » کشکول » دفتر اول - قسمت اول » بخش چهارم - قسمت اول

در کامل پیرامن حوادث سال دویست و هشتاد و پنج آمده است که: در این سال، در بصره بادی وزیدن گرفت زرد، سپس سبز شد و پس از آن سیاه، بعد از آن باران پی درپی آمد و تگرگی بارید که هر دانه اش صد و پنجاه درم وزن داشت.

در همین سال، بکوفه نیز بادی زرد رنگ وزید که تا مغرب دامه یافت، آن گاه سیاه رنگ شد و مردمان به تضرع و زاری برخاستند.

پس از آن بارانی عظیم باریدن گرفت و بروستائی از روستاهای کوفه، که احمد آباد نام داشت، سنگی سیاه و سپید فرو افتاد که مملو از گل بود، تکه ای از آن را به بغداد بردند تا مردمانش دیدند.

با آن که پدر ما حضرت آدم (ع) پس از آنکه گفتندش: «اسکن انت و زوجک الجنه » با دست یازیدن به گناهی، از آن جا رانده شد، چگونه ما را امید است که با این همه گناهان پی درپی و لغزش ها متعدد، بدانجا شویم؟

مولف کتاب گوید: من همین معنی را در کتاب سفر حجاز، بفارسی چنین سروده ام:

جد تو آدم بهشتش جای بود

قدسیان کردند بهر او سجود

یک گنه چون کرد گفتندش تمام

مذنبی مذنب، برو بیرون حزام

تو طمع داری که با چندین گناه

داخل جنت شوی ای رو سیاه

از آن زمان که عهد مرا بشکست، دیده ام چون ابر می بارد

زبانم گاه میگوید خدایا چنین و چنانش کن، اما دل من گوید: مبادا هرگز.

در یکی از کتب تاریخ پس از آن که مورخ انکار می کند که کسی از فرط شوق مرده باشد، می سراید: اگر عشق آدمیانی که مفتون لیلی و سلمی شده اند، چنین عقلشان را می رباید،

ببین آیا کسی را که دل مفتون عالم بالاست، چه پیش خواهد آمد.

در تفسیر نیشابوری پیرامن آیه ی: «ان تقول نفس یا حسرتا علی ما فرطت فی جنب اله »، گوید: «ابوالفتح بن برهانی که در فقه چیره دست بود و بر مردمان پیشوائی داشت و مالی بسیار بدست آورده بود، و نیز زمانی که به بغداد آمده بود، تدریس در نظامیه بعهده اش نهاده شده بود، بهمدان از دست رفت.

وی هنگام احتضار بنزدیکانش گفت: خارج شوید. همه از نزد وی بیرون آمدند. او اما شروع به سیلی زدن بروی خویش کرد و میگفت: فسوسا بر تقصیراتی که در نزدیک شدن بخدای کرده ام.

نیز می گفت: ای ابوالفتح عمر خویش در طلب دنیا و جستجوی جاه و مال و آمد و شد بدرگاه پادشاهان تباه ساختی. نیز می خواند:

شگفتا که صاحبان دانش چگونه غافل اند و جامه ی آز به مهلکه می کشانند

و شگفتا که گرد ستمکاران چنان همی گردند که گوئی زاهدی هنگام مناسک، گرد کعبه می گردد.

و پیوسته آیه را تکرار می کرد تا جان بداد.

از این گونه مردن به خدا پناه می بریم و از او میخواهیم ما را توفیق رهائی از اینگونه گمراهی دهاد.

ای آنکه ترا تمام شکوه و تازگیهاست، سر ترا هرگز فاش نخواهم کرد

بدانچه خواهی فرمان ده دل من فرمانبری مطیع بیش نیست

دل بردبار و صبور است و می پندارد که قیدیش نیست.

کوزه را بعمد برشکست و زمین را از شراب سیراب ساخت

با آن که مسلمانم، فریاد زدم، کاش من آن خاک بودمی

اگر سماع، آدمی را بوجد آرد، حلال است والا حرام بود

آنکس را که نکوئی شنیدن سخنان شما بشوق آورد، ملامتی نیست

عجب مدار اگر عشق، جمعیت خاطرش را پراکنده سازد چرا که حال عاشقان را نظامی نیست.

عاشق از دیرباز، تا پایان شیرخوارگی از شیر عشق سیراب گشته است.

و شور عشق است که ویرا بهر سو کشد، و گرنه وی را در تمامی کائنات جائی نیست.

جاحظ گفت: هنگامی که محمد بن اسحاق بن ابراهیم موصلی را عزم بود که از سامرا به بغداد رود، من نیز با وی بودم. دجله نیک پر آب بود.

محمد دستور داد شراب آوردند، نوشیدم. سپس دستور داد بین ما و کنیزکانش پرده ای آویختند و ایشان را گفت بخوانند. یکی از ایشان چنین خواند:

هر روزمان فراقی است و سرزنشی، بدینسان عمرمان به خشمگینی همی گذرد.

ای کاش میدانستم من تنها چنین ام یا دیگر یاران نیز چنین اند.

سپس، او ساکت ماند و دیگری خواند:

بر شیفتگان رحمت آرید، چرا که ایشان را یاوری نیست.

راستی تا کی بایستی هجران کشند، طرد شوند و بدوری بردباری کنند. و از یاران شکنجه و جفا بینند و دم برنیارند؟

یکی از کنیزکان ویرا گفت: ای بدکاره! پس چه کنند؟ وی گفت: چنین کنند. و همزمان دست بپرده یازید و آن را درید و چون ماه بر ما طلوع کرد. سپس خویشتن را بدجله درانداخت.

هماندم، بالای سر محمد غلامی رومی ایستاده بود زیباروی. در دستی بادبزنی داشت که وی را باد می زد. او نیز بادبزن از دست بینداخت و در حالی که این بیت را میخواند، بدنبالش خویشتن را بدجله انداخت:

پس از تو دیگر ماندن را نیکی بنماند، بویژه که مرگ حجاب عشاق است آن دو درون آب دست در آغوش هم کردند و غوطه خوردند.

ملوانی چند خود را در پی آن دو به آب زدند. اما کاری از پیش نبردند و آب ایشان را برد و از چشمها انداخت، خداوند رحمتشان کناد.

دانش، تنها از آن پروردگار متعال است. جز او تنها در نادانیشان غوطه ورند. خاک را به دانش راهی نیست. تنها از دانائی این نصیبش می شود که نادان است.

سرانجام گامهای خرد در قید است، و نهایت سعی عالمیان جز به گمراهی نرسد جز این که قیل و قالی را گر آورده ایم، از کوشش عمر حاصلی دگرمان نیست. ارواحمان در اجسممان محبوس است و حاصل دنیایمان جز آزار و وبالی بیش نیست.

هم او راست:

هرگز دل من زعلم محروم نشد

کم ماند زاسرار که مفهوم نشد

هفتاد و دو سال فکر کردم شب و روز

معلومم شد که هیچ معلوم نشد

چه شتاب است در کرشمه و ناز

ما گرفتار روزگار دراز

ای جفا تو ز راحت خوب تر

انتقام تو زجان محبوب تر

ناز تو این است نورت چون بود؟

ماتمت این است، سورت چون بود؟

نالم و ترسم که او باور کند

وز کردم آن جور را کمتر کند

عاشقم بر لطف و بر قهرش بجد

این عجب من عاشق این هر دو ضد

عشق از اول سرکشی و خونی بود

تا گریزد آن که بیرونی بود

تا سرو قباپوش ترا دیده ام امروز

در پیرهن از ذوق نگنجیده ام امروز

هشیاریم افتاد بفردای قیامت

زان باده که از دست تو نوشیده ام امروز

صد خنده زند بر حلل قیصر و دارا

این ژنده ی پربخیه که پوشیده ام امروز

افسوس که بر هم زده خواهد شد از آن روی

شیخانه بساطی که فروچیده ام امروز

برباد دهد توبه ی صد همچو بهائی

آن طره ی طرار که من دیده ام امروز

فکر دگر نماند فغانی بیار جان

عاشق بدین خیال و تامل ندیده ام

ای آن که دلم غیر جفا از تو ندید

وی از تو حکایت وفا کس نشنید

قربان سرت شوم بگو از ره لطف

لعلت به دلم چه گفت، کزمن برمید

و قریب همان معنی است که مولف بعربی سروده است:

ای ماهتاب شبانی که فراقش بآتشم کشیده است، و هر گاه از دیده رود، طاقتم نیز برود.

خدا را بگو بدانم چشمانت خطاب به دل رنجور من چه گفت و چه شنید.

نیز فی البدیهه یکاشان سروده است:

آنان که شمع آرزو در بزم عشق افروختند

از تلخی جان کندنم از عاشقی واسوختند

دی مفتیان شهر را تعلیم کردم مساله

و امروز اهل میکده رندی زمن آموختند

چون رشته ی ایمان من بگسسته دیدند اهل کفر

یک رشته از زنار خود در خرقه من دوختند

یارب چه فرخ طالع اند آنانکه در بازار عشق

دردی خریدند و غم دنیا و دین بفروختند

در گوش اهل مدرسه، یارب بهائی شب چه گفت؟

کامروز آن بیچارگان اوراق خود را سوختند

در طلب حیات خویشتن را بین خواری و آز فرسودی.

عمر خویش از دست دادی و نه عیشی حاصلت شد، نه احترام و وقاری یافتی.

لذت دنیا را فرونهادی و عقبائی را نیز، و از این هر دو دورماندی.

از سعدالدین بن عربی:

راستی آیا زمانه ی چشم تنگ، مرا فرصت وصل و توفیق محضر شما همنشینان دانائی خواهد داد. بویژه که اگر مرا در چشم شما مهربانان جائی نیست، شما را در دل من جائی در خورد است.

دیگری است:

مردمان از گور وی دستی خالی و دلی پراندوه بازگشتند، آن زمان دیگر گرانی مصیبت را دریافتند. چرا که قدر آفتاب را پس از غروب می دانند.

بر دردی زآمد شد بسیار، آزاریم هست

گر خدا صبری دهد اندیشه کاریم هست

صبر در می بندد اما نیستم ایمن زشوق

خانه ی پر رخنه ی کوتاه دیواریم هست

گو شوم ناچارو دندان بر جگر باید نهاد

چاره خود کرده ام جان جگر خواریم هست

کی گریزم از درت اما زمن غافل مباش

نقش دیوارم ولیکن پای رفتاریم هست

گرچه ناید بنده ای چون من به کار کس ولی

گرتو هم خواهی که بفروشی خریداریم هست

قدر دل و پایه ی جان یافتن

جز به ریاضت نتوان یافتن

جثه ی خود پاک تر از جان کنی

چونکه چهل روز به زندان کنی

مرد به زندان شرف آرد بدست

یوسف از این روی به زندان نشست

رو به پس و پرده بیدار باش

خلوتی پرده اسرار باش

هر چه خلاف آمد عادت بود

قافله سالار سعادت بود

همچنین فرد باش خاقانی

کافتاب اینچنین دل افروز است

یار موی سفید دید و گریخت

که بدزدی دلش نوآموز است

آری از صبح دزد بگریزد

گر پی جان سلامت اندوز است

گرچه مویم سفید شد بیوقت

سال عمرم هنوز نوروز است

شب کوته که صبح زود دمد

نه نشان درازی روز است؟

روزگار را ببینم که با موی من، در کار از میان بردن من هم چشمی است روزگارم سیاه گشته و مویم سپید هر چند عهد چنین بود که روزگارم سپید با دو مویم سیاه.

اگر دوستی گزیدی، بزرگی را که کریم و عفیف و باحیا بود بگزین آنچنانکه هر چرا تو بپذیری، بپذیرد و آنچرا را رد کنی، مردود دارد.