ماتم او رخنه در سور سمرقند اوفکند
گویی امروز از بخارا رفت شاه نقشبند
از سمرقند و بخارا بس که سیل اشک رفت
کشتی خوارزمیان را رخنه در جیحون فکند
دود این آتش همه اطراف ترکستان گرفت
شد جهان تاریک بر بادام چشمان خجند
اهل ترمذ هر حصاری کز صبوری داشتند
موج زد این سیل اندوه آن حصار از بیخ کند
چون چشید این چاشنی را بلخ چون تصحیف خویش
تلخ شد بر عیش سازان تلخیی بس ناپسند
تیزگوشان هری را از سماع این خبر
سینه ها شد چاک و دلها ریش و جانها دردمند
در عراق و فارس هم چون فاش گردد این حدیث
محنت و اندوه شان خواهد گذشت از چون و چند
خود عراق و فارس چبود بلکه گردد این ظلام
رومیان را روم هند و مصریان را صبح شام
چون خطاب « ارجعی » را نفس پاکش کرد گوش
خفت درآغوش جانان بی لباس عقل و هوش
شد چنان همراز با مقصود خود کاندر میان
نی حدیث نفس می گنجد نه الهام سروش
حال او بر سر وحدت دال و لب خاموش ازان
سر عرفان بشنو ای عارف ز گویای خموش
بزم عشرت برد ازین کاشانه صورت برون
همچنان از ساغر او اهل معنی جرعه نوش
هرکه را باشد چو او ذوق بقای جاودان
گو ره اوگیر و در نفی وجود خویش کوش
داغ شوق و زخم عشقش می برم با خود به حشر
تا ز خیل او شمارندم بدین داغ و دروش
جامی از حد شد خروش آن به که جانی پر خراش
بر دعای پیروان او کنی ختم این خروش
ظل اخلاف کرامش جاودان ممدود باد
شاهد او در همه ذراتشان مشهود باد