جامی » دیوان اشعار » خاتمة الحیات » قصاید » شمارهٔ ۷ - در جواب نامه سلطان روم

چو از تنوع اوضاع گنبد دایر

بیاض صبح نمود از سواد شب ظاهر

طلوع نیر خور رونق نجوم ببرد

هجوم نور قوی شد ضعیف را قاهر

شوند گمشدگان در نشیمن غیبت

به مقتضای ظبیعت به حال خود حاضر

جنود وحش شدند از منام خود بیدار

وفود طیر شدند از مقام خود طایر

درین صباح خجسته هنوز بودم من

نشسته با دل جمع از تفرق خاطر

که ناگه ازدر خلوت به کام استعجال

سلام گوی درآمد غلامکی شاطر

رساند مژده که از بارگاه جاه و جلال

رسید قاصدی از وصف او خرد قاصر

برهنه پای دویدم به سنگ ترک وقار

بتان نخوت و ناموس و نام را کاسر

برون خانه گرانمایه تاجری دیدم

به تاج فخر متوج چو صیغه تاجر

سلام کردم و دستش به بوسه فرسودم

بدان مثابه که دست مزور را زایر

لطیف نامه ای ازآستین برون آورد

چو زآستین درختان شکوفه را زاهر

گرفتم از وی و جا کردمش پس از بوسه

به سر به عزت بسیار و حرمت وافر

سرش بدست تواضع گشادم و خواندم

سه چار بار ز اول تمام تا آخر

یکی صحیفه خوش دیدمش ز سر تا پای

چو وجه ناظر دیدار ایزدی ناضر

مبانیش چو مقالات منشیان شایع

معانیش چو خیالات شاعران نادر

ز لفظهاش یقین لطف لهجه لافظ

ز سطرهاش مبین حسن صنعت ساطر

چنین که می کند از مثل خود زبان بندی

سزد که منشی او را لقب شود ساحر

چو دیدم آن نسق نظم و نثر دانستم

که مشکل است شدن بر جواب آن ظافر

گهی ز حرص شدم بر جواب آن عازم

گهی ز حزم شدم ز ارتکاب آن حاذر

میان جرأت اقدام و دهشت احجام

همین که دید مرا منهی خرد حایر

زبان گشاد که جامی تو در سلیقه نثر

چنان نیی که شوی بر جواب آن قادر

ز فکر نثر بگردان عنان به فتوی من

به شعر کوش نه اخر یجوز للشاعر

دوصد دقیقه پسندم ز خاطر ناظم

که یک دقیقه نیفتد پسندم از ناثر

به حکم عقل کشیدم کارخانه نظم

به دست فکر گریبان خاطر فاتر

به لفظ لفظ ازان کارنامه میمون

به حرف حرف ازان بارنامه فاخر

هزار تحفه مدح اززبان دل واقع

هزار حرز دعا از میان جان صادر

زدم رقم سوی شاهی که عدل او چو عمر

بود خرابه کون وفساد را عامر

دلاوری که به حرب حسام روز غزا

شود شکافته چون کاف ازو سر کافر

به زور بازوی دین پروری فروبندد

در فجور به انفاذ شرع بر فاجر

بلند مرتبه سلطان ابویزید که هست

به ذات خویش صفات کمال را حاصر

ز قصر قدر رفیع وی اولین پایه

رواق تاسع افلاک را بود عاشر

کند برای اثر در خلاف حکم فلک

چو در طبیعت مقسور قوت قاسر

چنان رهیده ز ضیق زمان که در نظرش

به حال متحد افتاده ماضی و غابر

به عدل و جود ثنایش چنان بود کآرند

به قصد نعت غد و امس قابل و دابر

زند ز رشک ایادیش دمبدم بر روی

کف از تلاطم امواج قلزم زاخر

حسود مضطربش را چه تاب سطوت او

میان آتش زیبق چه سان بود صابر

جهان پناها آنی تو فی المثل که بود

محامد تو چو امثال در جهان سایر

مدار دین و خداوندگار ملک تویی

بجز تو کیست درین هر دو نامی و آمر

نتابد از رخ بیضا مثالت الانور

نیاید از کف دریا نوالت الابر

چه حاجت است دلت را به کد فکر و نظر

ز نور غیب شود بر تو آشکارا سر

مهارتت بود آن گونه در فنون حکم

که در همه چو حکیمان یک فنی ماهر

ز هر خبث که نیفتد پسند دین و خرد

ردای عز تو از لوث آن بود طاهر

کسیر سنگ جفای سپهر جان نبرد

اگر نه لطف تو گردد کسیر را جابر

ظلام ظلم جهان را همه فرو گیرد

اگر نه قهر تو گردد زمانه را زاجر

عدوت لعل قبا دید خویش را در خواب

به قتل تیغ تو گشت آن خیال را عابر

به عهد عدل تو اینش بس است رفعت قدر

که جای دارد بر نوک رمح تو جابر

زکنه مدح تو از من نه ممکن است سخن

که کنه آن را غوری بود عجب غایر

به غور آن نرسم گرچه رخش فکرت من

ز سنگ چشمه برآرد به ضربت حافر

چو قاصرم ز ثنایت به ان بود که شوم

پی دعات قریب مجیب را ذاکر

نه طامعم به ثنا و دعات بلکه بدان

شوم نعیم نوال گذشته را شاکر

بلی همیشه بود طبع صاحب همت

به عز شاکری از ذل طامعی نافر

همیشه تاکه بود در مجاری افعال

ملاذ مذنب عاصی مهیمن غافر

چو در صوالح اعمال رو کنی بادت

قضا معین و قدر یاور و خدا ناصر

ولی جاه تو در کسب و کار خود رایج

عدو ملک تو درگیر و دار خود خاسر