هرکه را در دهان زبان باشد
در ثنای شه جهان باشد
کامبخشی که چون ثناش دعاش
ورد جان جهانیان باشد
آن که سلطانش ار لقب ننهند
فر سلطانیش عیان باشد
بایزید الدرم که تاج سران
بر درش خاک آستان باشد
بحر و کان چیست تا کسی گوید
که دلش این و دستش آن باشد
هریکی گاه گوهر افشانی
غیرت بحر و رشک کان باشد
تابع بخت اوست چرخ کهن
داند این هرکه نکته دان باشد
پیر را از متابعت چاره
نیست چون عاشق جوان باشد
همچو نوشیروان ز سایه عدل
خلق را مایه امان باشد
سلک عالم همه فروریزد
گر نه حزمش نگاهبان باشد
در جهان گرچه پادشاه بسیست
نه چو او پادشه نشان باشد
هرکه فرمانروایی از وی یافت
کارفرمای انس و جان باشد
پرتو روی او ز راه یقین
رافع ظلمت گمان باشد
نسبت آسمان و دولت او
نسبت گوی و صولجان باشد
روز هیجا که از غبار سپاه
طلعت مهر و مه نهان بادش
متخلخل زمین ز سم ستور
شاغل جوف آسمان باشد
آسمان دگر هوا گیرد
کش فرود از همه مکان باشد
واندر آن آسمان شده رخشان
برق تیغ و شهب سنان باشد
شاه را چتر زر به سمت الرأس
گشته خورشید خاوران باشد
زان طرف نای در نفیر بود
زین طرف کوس در فغان باشد
تیز پر تیر سوی سینه مرد
طایر رو در آشیان باشد
تیغها را ز چشمه سار زره
دمبدم جوی خون روان باشد
گرز سنگین زکاسه سر خصم
جرعه ها خورده سرگران باشد
غرق خون نیزه باغ معرکه را
طیره شاخ ارغوان باشد
تا درآید جهان به خنده فتح
روی اعدا چو زعفران باشد
کوههای بلا دلیران را
سنگ میزان امتحان باشد
آورد زور چون کمان بر تیر
هرکه را پی بر استخوان باشد
در زد و گیر تیر آن که شود
پشتگردان همین کمان باشد
ای خوش آن بادپای آتش سم
کش در آن روز زیر ران باشد
سم او مر هلال و پروین را
داده با یکدگر قران باشد
دم او بر قفای باد صبا
دسته دسته ز خیزران باشد
گر ز امروز بازپس گردد
پیش وی مطلق العنان باشد
گردد از وی پریر پس فردا
سوی فردا چو تگ زنان باشد
روز میدان بر ابلق شب و روز
سابق حبله رهان باشد
حد میدان یک دویدن او
قیروان تا به قیروان باشد
پیش پایش بود چو یک کف دست
گر دوصد دشت بی کران باشد
بازماند نعامه زو هرچند
هم به پا هم به پر دوان باشد
حرب تو با عدودین شاها
نه چو شاهان کامران باشد
کز پی ملک این جهان تیغت
گشته او را هلاک جان باشد
بلکه تا از سعادت ایمان
از بد کفر در امان باشد
تخم ایمان که در دلش کاری
بر او روضه جنان باشد
دیگدان مطبخ نوال تو را
صحن این تیره خاکدان باشد
ایستاده فراز آن مطبخ
آسمان صورت دخان باشد
که شود میهمان خوان وجود
گرنه جود تو میزبان باشد
که کشد خوان احتیاج و نیاز
کش نه لطف تو میهمان باشد
که بود مرکز سپهر کرم
گر نه ذات تو در میان باشد
که دهد شرح سرملک و ملل
گرنه کلک تو ترجمان باشد
که کند سرخ روی دین و دول
گرنه تیغ تو خون فشان باشد
گل که از باغ دولتت چینند
ایمن از آفت خزان باشد
گشته زان پر چو آستین عمل
دامن آخر الزمان باشد
نیست زین شعر قصد جامی آن
که ثناگوی و مدح خوان باشد
خواست کز نام شه به دیوانش
همچو دیگر شهان نشان باشد
تا به افشای شکر موهبتش
بعد از امروز داستان باشد
ورنه وقتی که از گذشتن عمر
سود عالم همه زیان باشد
شاید آن به که مرد اگر به مثل
فارس عرصه بیان باشد
کانچه نبود دعای خالص ازان
مهر بنهاده بر دهان باشد
آنچنان کاتصال جاویدان
لازم ذات فرقدان باشد
باد فرق تو را به افسر ملک
اتصالی که جاودان باشد