ای که افسانه این دیدهٔ تر میپرسی
حال این غرقه به خوناب جگر میپرسی
نیست بر مردم روشن بصر این پوشیده
پرس ازین جان و دل سوخته گر میپرسی
دیده بر طلعت خوبان نگشایی زنهار
ای که از فتنه ارباب نظر میپرسی
عیب در مذهب ما زهد و هنر عشق بود
گفتم اینک اگر از عیب و هنر میپرسی
از پی شرب شبانه منم و جام صبوح
چندم از شغل شب و ورد سحر میپرسی
جامیا چند درین چارسوی کون و فساد
مینشینی و ز آفاق خبر میپرسی
زآنچه ناچار تو با بیخبری ساختهای
وز چپ و راست خبرهای دگر میپرسی