جامی » دیوان اشعار » خاتمة الحیات » غزلیات » شمارهٔ ۲۵۹

شدم به صحبت پیر مغان سحرگاهان

ز قید هستی موهوم خود امان خواهان

ربود آگهیم را به یک دو جرعه می

که نیست رستن ازین قید کار آگاهان

فداش هستی من کز فروغ طلعت خویش

نهد چراغ هدایت به راه گمراهان

درخت وصل بود بس بلند و طرفه کزان

نچید میوه بجز دست دست کوتاهان

چه سود شوکت شاهی که در نشیمن خاک

یکیست ذل گدایان و عزت شاهان

برای پرورش جان خوش است کاهش تن

خلاف مذهب تن پروران و جانکاهان

بلاست محتسب ار ناگهان رسد جامی

حذر فریضه بود زین بلای ناگاهان