جامی » دیوان اشعار » خاتمة الحیات » غزلیات » شمارهٔ ۲۴۹

بیا ای شهره در عشقت به شهر حسن مشهوران

که هم منظور شاهان بینمت هم شاه منظوران

خمارآلودم از چشمت لب خالی ز خط بنما

که باشد باده صافی علاج رنج مخموران

چه استغناست این یارب که نی پروای نزدیکان

همی بینم تو را ای نازنین نی رحم بر دوران

سلیمان وار می رانی چه غم داری اگر ناگه

ز نعل بادپایت رخنه افتد در صف موران

طبیب رنج عشقی سوی هر دستی مبر دستت

مبادا رنجه گردد زاضطراب نبض رنجوران

گذر بر ساکنان صومعه با این لب میگون

که تا افتند در می آن به زهد و توبه مغروران

به مهجوری ز وصلت گرچه عمری کند جان جامی

ندیده هرگز از تو رحمتی بر حال مهجوران