جامی » دیوان اشعار » خاتمة الحیات » غزلیات » شمارهٔ ۲۴۸

نگارا شبی همنشین باش با من

چو بخت مساعد قرین باش با من

ز رفعت مه آسمانی زمانی زمانی

نشسته به روی زمین باش با من

ز اندوه هجران حزین است جانم

فرحبخش جان حزین باش با من

تویی هر چه هستی کیم من چیم من

که گویم چنان یا چنین باش با من

رسوم مسلمانی از تو نخواهم

زکافر نژادان چنین باش با من

نهاده به فرق همه دست راحت

گرفته به کف تیغ کین باش با من

به بیگانگان چین گشاده ز ابرو

فکنده گره بر جبین باش با من

خوش آن شب که کردی خطابم که جامی

نه در بند دنیا و دین باش با من

به هرکار سازم به هر حکم رانم

یکی بنده کمترین باش با من