جامی » دیوان اشعار » خاتمة الحیات » غزلیات » شمارهٔ ۲۴۰

کیم من که وصلت تمنا کنم

بدین دیده رویت تماشا کنم

همین بس که از خود گرفته کنار

میان سگان درت جا کنم

عمامه مرا درد سر می دهد

به هر حیله آن را ز سر واکنم

ز فرق خودش بهر دردی کشان

فرود آرم و دردپالا کنم

نهم سبحه ز انگشت و خرقه ز پشت

به آن هرچه باید مهیا کنم

به سبحه خرم دانه ای چند نقل

کهن خرقه را رهن صهبا کنم

چو جامی پی یار یکتای خویش

دل خود ز هر چیز یکتا کنم