جامی » دیوان اشعار » خاتمة الحیات » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۷

ای زده نوبت غمت ناله صبحگاهیم

سنگ جفای تو به سر گوهر تاج شاهیم

من که کله نهادمی کج ز غرور سروری

در سر بندگیت شد نخوت کج کلاهیم

پیر نیم که پیر را عشق جوان جوان کند

سیل دمادم مژه شست ز مو سیاهیم

داد نمی دهی مده بس بود این که گه گهی

جای کند به گوش تو نعره دادخواهیم

چون نشوم به دولت بندگی تو مفتخر

من که به منصب سگی بر در تو مباهیم

شد تن خسته ام چو مو رنگ شکسته ام چو که

چند ز غم گدازیم چند ز غصه کاهیم

جامیم و مرا لقب خاک نشین مصطبه

مفتی شهر گو مخوان صوفی خانقاهیم