جامی » دیوان اشعار » خاتمة الحیات » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۴

به ترک عاشقی ای پندگو مده پندم

دلی که بگسلم از عشق با چه پیوندم

ز عمر رفته مرا نیست حسرتی چندان

جز آنکه عمر نه در عشق رفت یکچندم

به طعن نام سگی می نهد رقیبم داغ

خوشم به داغ سگی چون تویی خداوندم

تو تیغ در کف و من زیر تیغ تو از ذوق

چو زخم عرقه به خون لب گشاده می خندم

مرا همیشه دعا از بلا سپر می بود

چو تیر غمزه ات آمد سپر بیفکندم

چو دم ز شعر زنم عیب من مکن جامی

که شعر خوش هنر و من به آن هنرمندم

ز طعن زاده طبعم زبان نطق ببند

که طعن او به مثل هست طعن فرزندم