خنده ای زد لب تو بر من گریان که مپرس
شاکرم از لب خندان تو چندان که مپرس
یاد آن روز که سر دهنت پرسیدم
لب گرفتی ز سر ناز به دندان که مپرس
روزی از بیم کسان زیر لبم پرسیدی
یافتم ذوقی ازان پرسش پنهان که مپرس
سر خوبانی و سامان جهان آشوبان
بی تو زانسان شده ام بی سر و سامان که مپرس
بامدادان که به گردن فکنی خلعت ناز
فتنه ها برزندت سر ز گریبان که مپرس
چه غم از ضربت چوگان ملامت که بود
با خودم حالی ازان گوی زنخدان که مپرس
بی تو جامی چو تنی مانده ز جان است جدا
از تن خویش که می گویدت ای جان که مپرس