جامی » دیوان اشعار » خاتمة الحیات » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۳

فصل دی کوته بود ساقی برای عیش روز

رشته گیر از شمع و از شب وصله ای بر روز دوز

از فروغ فضله شهدم چه حاصل فضل کن

وز رخ شاهد حریم مجلسم را برفروز

در جوانی بود سجده پیش شاهد عادتم

یادگاری مانده زان در پیریم این پشت کوز

نیست بر من داغی از محرومی از داغت بتر

جز بدین داغم به هر داغی که می خواهی بسوز

می دهد یادم زوال عمر و حرمان از مراد

از کساد یخ فروش شهر و گرمای تموز

بر بساط قرب کی دانم نهادن پای راست

من که پای راست را از چپ نمی دانم هنوز

کم شود ای مفتی به فتوی مانع جامی ز عشق

نیست بر دیوانگان حکم یجوز و لایجوز