جامی » دیوان اشعار » خاتمة الحیات » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۹

عید شد و اندر کنار و بوسه با هم هر دو یار

یار ما ناداده بوسه می کند از ما کنار

دیدنش عید است و عیدی بوسه دادن بر لبش

ای خدا زین عید و عیدی کام مشتاقان برآر

گر دهد نشمرده از لب بوسه عیدی مرا

شکر آن دولت نیارم گفت تا روز شمار

می کنم هر روز عیدی زان دو رخ اما نکرد

زان لب نوشین مرا هرگز به عیدی شرمسار

می کنم از رنگ نو جامه به رسم عید نو

بس که خون دل همی ریزم ز چشم اشکبار

عید عشاق است و هر جا راند از نعل سمند

صد هلال عید گردد در ره او آشکار

جامیا گیرش سر ره بهر عیدی زانکه عید

غیر ازین کار گدایان نیست در هر رهگذار