جامی » دیوان اشعار » خاتمة الحیات » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۱

دل باز سراسیمه سیمین ذقنی شد

مفتون شکرریزی شیرین سخنی شد

هرچند که صد زخم ز خنجر به تنم زد

هر یک پی بوسیدن دستش دهنی شد

بس شه که چو خسرو لب شیرین تو چون دید

در کوه زد از عشق سر و کوهکنی شد

از بس که ز عشقم شده مشهور به هر کوی

هرجا که نشستم ز بتان انجمنی شد

برکشته عشق تو ز دل بسته جگر خون

بنگر که شهید تو چه خونین کفنی شد

تا از تو قبا مانع من گشت به تنگم

خوش آنکه همین مانع او پیرهنی شد

جامی که ز عقل و ادب افتاده به عشق است

در محنت این کار عجب ممتحنی شد