جامی » دیوان اشعار » خاتمة الحیات » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۷

ماهی چو رخت فلک ندارد

قرص مه او نمک ندارد

لطفی که تو در سرشت داری

انسان چه بود ملک ندارد

خالی به رخت بزن که بی خال

چشمیست که مردمک ندارد

از باده بود نفور زاهد

قلب آرزوی محک ندارد

هرکس دهن تو دید خندان

در قسمت نقطه شک ندارد

شب بی تو مرا به زیر پهلو

گل جز خلش خسک ندارد

جامی که هزار خواب داند

جز تو سر هیچ یک ندارد