جامی » دیوان اشعار » خاتمة الحیات » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۹

داغ هجرم لب خشک از مژه تر می‌سازد

شربت مرگ من از خون جگر می‌سازد

خط مشکین که بناگوش تو می‌آراید

فتنه تازه پی اهل نظر می‌سازد

۳

هرکه جوید شرف وصل تو از حیله عقل

بهر بام فلک از شعبده پر می‌سازد

ساخت زر روی مرا عشق و ز خونابه دل

صورت نام تو را سکه زر می‌سازد

مفتی شهر کزو مدرسه آلود به عیب

ساکن صومعه شد تا چه هنر می‌سازد

۶

شیخ زراق که از غیب خبر می‌گوید

سر فرو برده ندانم چه خبر می‌سازد

تا کند تحفه خسرو که بود طوطی هند

جامی از رشح نی کلک شکر می‌سازد