چو یار زلف معنبر نبندد و نگشاید
نقاب شب ز مه و خور نبندد و نگشاید
چه تاب سیمبرم را رو ای صبا و بگویش
که دمبدم کمر زر نبندد و نگشاید
خجل ز عطر فروشم به دو زلف وی آن به
که درج غالیه را سر نبندد و نگشاید
چو جوهری سخن و خامشیش هر دو ببیند
دهان حقه گوهر نبندد و نگشاید
ز چشم خویش نبینم خواص ابر بهاران
ز گریه تا مژه تر نبندد و نگشاید
اگر کبوتر کعبه کند طواف به کویش
به عزم کعبه دگر پر نبندد و نگشاید
قدم ز کلبه جامی کشیده اند حریفان
بغیر باد بر او در نبندد و نگشاید