بر لبم تا نفسی می رود و می آید
همدم یاد کسی می رود و می آید
جان که از تن کند آمد شد کویت مرغیست
که به باغ از قفسی می رود و می آید
دعوی صدق محبت نه حد همچو منیست
در دل از تو هوسی می رود و می آید
دلم از محملت آویخته با ناله زار
چون معلق جرسی می رود و می آید
تن زارم ز تو در موج سرشک افتاده ست
بر سر آب خسی می رود و می آید
یاد روزی که مرا دیدی و گفتی این کیست
که درین کوی بسی می رود و می آید
بی تو از جان نبود بهره جز این جامی را
کش به یادت نفسی می رود و می آید