ز آب حیات مشک خطا را سرشتهاند
گرد لب تو آیت رحمت نوشتهاند
من که و کاخ عیش، که خشت وجود من
از خاک رنج و چشمه محنت سرشتهاند
هرگز به آب و رنگ تو نشکفته غنچهای
در باغ حسن زین همه گلها که کشتهاند
عمرم وفا به وعده وصلت نمیکند
این رشته را نگر که چه کوتاه رشتهاند
تو اهل این جهان نیی آیا چه کردهای
کاهل بهشت دامنت از کف بهشتهاند
آن تازه میوهای که ز رشک شکرلبان
درهم کشیده روی ترش همچو کشتهاند
جامی نظر ببند که طبع پریرخان
خالیست ز آدمیت اگر خود فرشتهاند