جامی » دیوان اشعار » خاتمة الحیات » غزلیات » شمارهٔ ۹۳

دل که در باغ ز هر گل غم یارش گیرد

مرغ نالان سبق از ناله زارش گیرد

می کند پا به رکاب آن مه و من می میرم

که چنین تنگ چرا زین به کنارش گیرد

ابروش چون نگرم خط خوشش پیش نظر

کم توان دید مه نو که غبارش گیرد

حلقه گیسوی او طوق بلا شد جان را

آه اگر خط سیه گرد عذارش گیرد

مدعی گفت زر خالصم از سنگ بلا

محک تجربه ای کو که عیارش گیرد

گر به مجنون گذرد ناقه لیلی پس مرگ

دست بیرون کند از خاک و مهارش گیرد

حالیا زان لب میگون شده جامی مست است

وای روزی که ازان باده خمارش گیرد