جامی » دیوان اشعار » خاتمة الحیات » غزلیات » شمارهٔ ۳۵

روی خوش تو مطلع صبح صباحت است

خط لب تو سبزی خوان ملاحت است

هر گوهر سخن که گذشته ست بر لبت

دری به لب فتاده ز بحر فصاحت است

دل شد جراحت از تو و این اشک سرخ هست

خونابه ای که گشته روان زان جراحت است

راحت کف است پیش عرب چون کفم به کف

مالی، کنم خروش که وه این چه راحت است

جنبیدن از در تو نیارد به هیچ باب

صوفی که عمر برده به سر در سیاحت است

افتاده زخم خورده تیغت ز خود خلاص

چون منعمی که خفته پی استراحت است

چون ساحت در تو ندیده ست هیچ جای

جامی که کرده روی زمین را مساحت است