جامی » دیوان اشعار » خاتمة الحیات » غزلیات » شمارهٔ ۲۸

زهی فراق تو چون مرگ هادم اللذات

حیات و دولت وصل تو متحد بالذات

منم فتاده به گرداب غم به دستم ده

کمند زلف کزان باشدم امید نجات

به فسق و زهد قضا برنگردد ای ساقی

بدین ترانه بده می که کل آت آت

چو بیشتر تلف عمر ما ز هشیاریست

بغیر باده چه امکان تلافی مافات

چو خاست هیهیت ای صوفی از نشیمن طبع

به پیشگاه حقیقت رساندت هیهات

زکات حسن ندادی به بوسه زان گریم

اگرچه مانع بارندگیست ترک زکات

ز طعن عابد اصنام جامیا بازآی

چه آفریده اوهام ما چه عزی و لات