جامی » دیوان اشعار » خاتمة الحیات » غزلیات » شمارهٔ ۱۵

جز هوای وصل تو در سر هوس نبود مرا

گر کنی پروای من پروای کس نبود مرا

بسته جان احرام کوی توست و قالب محملش

جز دل نالان درین محمل جرس نبود مرا

مست می گردم به دور لعل تو در شهر و کوی

هیچ ترس از شحنه و بیم از عسس نبود مرا

دست می خواهم به پایت سایم و مالم به روی

بیش ازین چیزی ز لطفت ملتمس نبود مرا

یک نفس می خواهم از لعل لبت در کار خویش

لیک هرگز با تو حد این نفس نبود مرا

بعد دیرم گر دهی دشنام حالی بس مکن

زانکه صد چندین به هر دم از تو بس نبود مرا

گفته ای هر دم رسد از جامیم شعری به دست

چون کنم زین خدمتی به دسترسی نبود مرا